مثنوی معنوی/باز جواب انبیا علیهم السلام
ظاهر
انبیا گفتند فال زشت و بد | از میان جانتان دارد مدد | |||||
گر تو جایی خفته باشی با خطر | اژدها در قصد تو از سوی سر | |||||
مهربانی مر ترا آگاه کرد | که بجه زود ار نه اژدرهات خورد | |||||
تو بگویی فال بد چون میزنی | فال چه بر جه ببین در روشنی | |||||
از میان فال بد من خود ترا | میرهانم میبرم سوی سرا | |||||
چون نبی آگه کنندهست از نهان | کو بدید آنچ ندید اهل جهان | |||||
گر طبیبی گویدت غوره مخور | که چنین رنجی بر آرد شور و شر | |||||
تو بگویی فال بد چون میزنی | پس تو ناصح را مثم میکنی | |||||
ور منجم گویدت کامروز هیچ | آنچنان کاری مکن اندر پسیچ | |||||
صد ره ار بینی دروغ اختری | یک دوباره راست آید میخری | |||||
این نجوم ما نشد هرگز خلاف | صحتش چون ماند از تو در غلاف | |||||
آن طبیب و آن منجم از گمان | میکنند آگاه و ما خود از عیان | |||||
دود میبینیم و آتش از کران | حمله میآرد به سوی منکران | |||||
تو همیگویی خمش کن زین مقال | که زیان ماست قال شومفال | |||||
ای که نصح ناصحان را نشنوی | فال بد با تست هر جا میروی | |||||
افعیی بر پشت تو بر میرود | او ز بامی بیندش آگه کند | |||||
گوییش خاموش غمگینم مکن | گوید او خوش باش خود رفت آن سخن | |||||
چون زند افعی دهان بر گردنت | تلخ گردد جمله شادی جستنت | |||||
پس بدو گویی همین بود ای فلان | چون بندریدی گریبان در فغان | |||||
یا ز بالایم تو سنگی میزدی | تا مرا آن جد نمودی و بدی | |||||
او بگوید زآنک میآزردهای | تو بگویی نیک شادم کردهای | |||||
گفت من کردم جوامردی بپند | تا رهانم من ترا زین خشک بند | |||||
از لیمی حق آن نشناختی | مایهی ایذا و طغیان ساختی | |||||
این بود خوی لیمان دنی | بد کند با تو چو نیکویی کنی | |||||
نفس را زین صبر میکن منحنیش | که لیمست و نسازد نیکویش | |||||
با کریمی گر کنی احسان سزد | مر یکی را او عوض هفصد دهد | |||||
با لیمی چون کنی قهر و جفا | بندهای گردد ترا بس با وفا | |||||
کافران کارند در نعمت جفا | باز در دوزخ نداشان ربنا |