مثنوی معنوی/باز آمدن آن شاعر بعد چند سال
ظاهر
بعد سالی چند بهر رزق و کشت | شاعر از فقر و عوز محتاج گشت | |||||
گفت وقت فقر و تنگی دو دست | جست و جوی آزموده بهترست | |||||
درگهی را که آزمودم در کرم | حاجت نو را بدان جانب برم | |||||
معنی الله گفت آن سیبویه | یولهون فی الحوائج هم لدیه | |||||
گفت الهنا فی حوائجنا الیک | والتمسناها وجدناها لدیک | |||||
صد هزاران عاقل اندر وقت درد | جمله نالان پیش آن دیان فرد | |||||
هیچ دیوانهی فلیوی این کند | بر بخیلی عاجزی کدیه تند | |||||
گر ندیدندی هزاران بار بیش | عاقلان کی جان کشیدندیش پیش | |||||
بلک جملهی ماهیان در موجها | جملهی پرندگان بر اوجها | |||||
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز | اژدهای زفت و مور و مار نیز | |||||
بلک خاک و باد و آب و هر شرار | مایه زو یابند هم دی هم بهار | |||||
هر دمش لابه کند این آسمان | که فرو مگذارم ای حق یک زمان | |||||
استن من عصمت و حفظ تو است | جمله مطوی یمین آن دو دست | |||||
وین زمین گوید که دارم بر قرار | ای که بر آبم تو کردستی سوار | |||||
جملگان کیسه ازو بر دوختند | دادن حاجت ازو آموختند | |||||
هر نبیی زو برآورده برات | استعینوا منه صبرا او صلات | |||||
هین ازو خواهید نه از غیر او | آب در یم جو مجو در خشک جو | |||||
ور بخواهی از دگر هم او دهد | بر کف میلش سخا هم او نهد | |||||
آنک معرض را ز زر قارون کند | رو بدو آری به طاعت چون کند | |||||
بار دیگر شاعر از سودای داد | روی سوی آن شه محسن نهاد | |||||
هدیهی شاعر چه باشد شعر نو | پیش محسن آرد و بنهد گرو | |||||
محسنان با صد عطا و جود و بر | زر نهاده شاعران را منتظر | |||||
پیششان شعری به از صدتنگ شعر | خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر | |||||
آدمی اول حریص نان بود | زانک قوت و نان ستون جان بود | |||||
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل | جان نهاده بر کف از حرص و امل | |||||
چون بنادر گشت مستغنی ز نان | عاشق نامست و مدح شاعران | |||||
تا که اصل و فصل او را بر دهند | در بیان فضل او منبر نهند | |||||
تا که کر و فر و زر بخشی او | همچو عنبر بو دهد در گفت و گو | |||||
خلق ما بر صورت خود کرد حق | وصف ما از وصف او گیرد سبق | |||||
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست | آدمی را مدحجویی نیز خوست | |||||
خاصه مرد حق که در فضلست چست | پر شود زان باد چون خیک درست | |||||
ور نباشد اهل زان باد دروغ | خیک بدریدست کی گیرد فروغ | |||||
این مثل از خود نگفتم ای رفیق | سرسری مشنو چو اهلی و مفیق | |||||
این پیمبر گفت چون بشنید قدح | که چرا فربه شود احمد به مدح | |||||
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد | شعر اندر شکر احسان کان نمرد | |||||
محسنان مردند و احسانها بماند | ای خنک آن را که این مرکب براند | |||||
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها | وای جانی کو کند مکر و دها | |||||
گفت پیغامبر خنک آن را که او | شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو | |||||
مرد محسن لیک احسانش نمرد | نزد یزدان دین و احسان نیست خرد | |||||
وای آنکو مرد و عصیانش نمود | تا نپنداری به مرگ او جان ببرد | |||||
این رها کن زانک شاعر بر گذر | وامدارست و قوی محتاج زر | |||||
برد شاعر شعر سوی شهریار | بر امید بخشش و احسان پار | |||||
نازنین شعری پر از در درست | بر امید و بوی اکرام نخست | |||||
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار | چون چنین بد عادت آن شهریار | |||||
لیک این بار آن وزیر پر ز جود | بر براق عز ز دنیا رفته بود | |||||
بر مقام او وزیر نو رئیس | گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس | |||||
گفت ای شه خرجها داریم ما | شاعری را نبود این بخشش جزا | |||||
من به ربع عشر این ای مغتنم | مرد شاعر را خوش و راضی کنم | |||||
خلق گفتندش که او از پیشدست | ده هزاران زین دلاور برده است | |||||
بعد شکر کلک خایی چون کند | بعد سلطانی گدایی چون کند | |||||
گفت بفشارم ورا اندر فشار | تا شود زار و نزار از انتظار | |||||
آنگه ار خاکش دهم از راه من | در رباید همچو گلبرگ از چمن | |||||
این به من بگذار که استادم درین | گر تقاضاگر بود هر آتشین | |||||
از ثریا گر بپرد تا ثری | نرم گردد چون ببیند او مرا | |||||
گفت سلطانش برو فرمان تراست | لیک شادش کن که نیکوگوی ماست | |||||
گفت او را و دو صد اومیدلیس | تو به من بگذار این بر من نویس | |||||
پس فکندش صاحب اندر انتظار | شد زمستان و دی و آمد بهار | |||||
شاعر اندر انتظارش پیر شد | پس زبون این غم و تدبیر شد | |||||
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی | تا رهد جانم ترا باشم رهی | |||||
انتظارم کشت باری گو برو | تا رهد این جان مسکین از گرو | |||||
بعد از آنش داد ربع عشر آن | ماند شاعر اندر اندیشهی گران | |||||
کانچنان نقد و چنان بسیار بود | این که دیر اشکفت دستهی خار بود | |||||
پس بگفتندش که آن دستور راد | رفت از دنیا خدا مزدت دهاد | |||||
که مضاعف زو همیشد آن عطا | کم همیافتاد بخشش را خطا | |||||
این زمان او رفت و احسان را ببرد | او نمرد الحق بلی احسان بمرد | |||||
رفت از ما صاحب راد و رشید | صاحب سلاخ درویشان رسید | |||||
رو بگیر این را و زینجا شب گریز | تا نگیرد با تو این صاحبستیز | |||||
ما به صد حیلت ازو این هدیه را | بستدیم ای بیخبر از جهد ما | |||||
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان | از کجا آمد بگویید این عوان | |||||
چیست نام این وزیر جامهکن | قوم گفتندش که نامش هم حسن | |||||
گفت یا رب نام آن و نام این | چون یکی آمد دریغ ای رب دین | |||||
آن حسن نامی که از یک کلک او | صد وزیر و صاحب آید جودخو | |||||
این حسن کز ریش زشت این حسن | میتوان بافید ای جان صد رسن | |||||
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند | شاه و ملکش را ابد رسوا کند |