مثنوی معنوی/بازگشتن به قصهی دقوقی
ظاهر
مر علی را در مثالی شیر خواند | شیر مثل او نباشد گرچه راند | |||||
از مثال و مثل و فرق آن بران | جانب قصهی دقوقی ای جوان | |||||
آنک در فتوی امام خلق بود | گوی تقوی از فرشته میربود | |||||
آنک اندر سیر مه را مات کرد | هم ز دینداری او دین رشک خورد | |||||
با چنین تقوی و اوراد و قیام | طالب خاصان حق بودی مدام | |||||
در سفر معظم مرادش آن بدی | که دمی بر بندهی خاصی زدی | |||||
این همیگفتی چو میرفتی براه | کن قرین خاصگانم ای اله | |||||
یا رب آنها راکه بشناسد دلم | بنده و بستهمیان ومجملم | |||||
و آنک نشناسم تو ای یزدان جان | بر من محجوبشان کن مهربان | |||||
حضرتش گفتی که ای صدر مهین | این چه عشقست و چه استسقاست این | |||||
مهر من داری چه میجویی دگر | چون خدا با تست چون جویی بشر | |||||
او بگفتی یا رب ای دانای راز | تو گشودی در دلم راه نیاز | |||||
درمیان بحر اگر بنشستهام | طمع در آب سبو هم بستهام | |||||
همچو داودم نود نعجه مراست | طمع در نعجهی حریفم هم بخاست | |||||
حرص اندر عشق تو فخرست و جاه | حرص اندر غیر تو ننگ و تباه | |||||
شهوت و حرص نران بیشی بود | و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود | |||||
حرص مردان از ره پیشی بود | در مخنث حرص سوی پس رود | |||||
آن یکی حرص از کمال مردی است | و آن دگر حرص افتضاح و سردی است | |||||
آه سری هست اینجا بس نهان | که سوی خضری شود موسی روان | |||||
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست | بر هر آنچ یافتی بالله مهایست | |||||
بی نهایت حضرتست این بارگاه | صدر را بگذار صدر تست راه |