مثنوی معنوی/بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته
ظاهر
باز گشت از مصر تا بغداد او | ساجد و راکع ثناگر شکرگو | |||||
جمله ره حیران و مست او زین عجب | ز انعکاس روزی و راه طلب | |||||
کر کجا اومیدوارم کرده بود | وز کجا افشاند بر من سیم و سود | |||||
این چه حکمت بود که قبلهی مراد | کردم از خانه برون گمراه و شاد | |||||
تا شتابان در ضلالت میشدم | هر دم از مطلب جداتر میبدم | |||||
باز آن عین ضلالت را به جود | حق وسیلت کرد اندر رشد و سود | |||||
گمرهی را منهج ایمان کند | کژروی را محصد احسان کند | |||||
تا نباشد هیچ محسن بیوجا | تا نباشد هیچ خاین بیرجا | |||||
اندرون زهر تریاق آن حفی | کرد تا گویند ذواللطف الخفی | |||||
نیست مخفی در نماز آن مکرمت | در گنه خلعت نهد آن مغفرت | |||||
منکران را قصد اذلال ثقات | ذل شده عز و ظهور معجزات | |||||
قصدشان ز انکار ذل دین بده | عین ذل عز رسولان آمده | |||||
گر نه انکار آمدی از هر بدی | معجزه و برهان چرا نازل شدی | |||||
خصم منکر تا نشد مصداقخواه | کی کند قاضی تقاضای گواه | |||||
معجزه همچون گواه آمد زکی | بهر صدق مدعی در بیشکی | |||||
طعن چون میآمد از هر ناشناخت | معجزه میداد حق و مینواخت | |||||
مکر آن فرعون سیصد تو بده | جمله ذل او و قمع او شده | |||||
ساحران آورده حاضر نیک و بد | تا که جرح معجزهی موسی کند | |||||
تا عصا را باطل و رسوا کند | اعتبارش را ز دلها بر کند | |||||
عین آن مکر آیت موسی شود | اعتبار آن عصا بالا رود | |||||
لشکر آرد او پگه تا حول نیل | تا زند بر موسی و قومش سبیل | |||||
آمنی امت موسی شود | او به تحتالارض و هامون در رود | |||||
گر به مصر اندر بدی او نامدی | وهم از سبطی کجا زایل شدی | |||||
آمد و در سبط افکند او گداز | که بدانک امن در خوفست راز | |||||
آن بود لطف خفی کو را صمد | نار بنماید خود آن نوری بود | |||||
نیست مخفی مزد دادن در تقی | ساحران را اجر بین بعد از خطا | |||||
نیست مخفی وصل اندر پرورش | ساحران را وصل داد او در برش | |||||
نیست مخفی سیر با پای روا | ساحران را سیر بین در قطع پا | |||||
عارفان زانند دایم آمنون | که گذر کردند از دریای خون | |||||
امنشان از عین خوف آمد پدید | لاجرم باشند هر دم در مزید | |||||
امن دیدی گشته در خوفی خفی | خوف بین هم در امیدی ای حفی | |||||
آن امیر از مکر بر عیسی تند | عیسی اندر خانه رو پنهان کند | |||||
اندر آید تا شود او تاجدار | خود ز شبه عیسی آید تاجدار | |||||
هی میآویزید من عیسی نیم | من امیرم بر جهودان خوشپیم | |||||
زوترش بردار آویزید کو | عیسی است از دست ما تخلیطجو | |||||
چند لشکر میرود تا بر خورد | برگ او فی گردد و بر سر خورد | |||||
چند در عالم بود برعکس این | زهر پندارد بود آن انگبین | |||||
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش | روشنیها و ظفر آید به پیش | |||||
ابرهه با پیل بهر ذل بیت | آمده تا افکند حی را چو میت | |||||
تا حریم کعبه را ویران کند | جمله را زان جای سرگردان کند | |||||
تا همه زوار گرد او تنند | کعبهی او را همه قبله کنند | |||||
وز عرب کینه کشد اندر گزند | که چرا در کعبهام آتش زنند | |||||
عین سعیش عزت کعبه شده | موجب اعزاز آن بیت آمده | |||||
مکیان را عز یکی بد صد شده | تا قیامت عزشان ممتد شده | |||||
او و کعبهی او شده مخسوفتر | از چیست این از عنایات قدر | |||||
از جهاز ابرهه همچون دده | آن فقیران عرب توانگر شده | |||||
او گمان برده که لشکر میکشید | بهر اهل بیت او زر میکشید | |||||
اندرین فسخ عزایم وین همم | در تماشا بود در ره هر قدم | |||||
خانه آمد گنج را او باز یافت | کارش از لطف خدایی ساز یافت |