مثنوی معنوی/بار دیگر رجوع کردن به قصهی صوفی و قاضی
ظاهر
گفت صوفی در قصاص یک قفا | سر نشاید باد دادن از عمی | |||||
خرقهی تسلیم اندر گردنم | بر من آسان کرد سیلی خوردنم | |||||
دید صوفی خصم خود را سخت زار | گفت اگر مشتش زنم من خصموار | |||||
او به یک مشتم بریزد چون رصاص | شاه فرماید مرا زجر و قصاص | |||||
خیمه ویرانست و بشکسته وتد | او بهانه میجود تا در فتد | |||||
بهر این مرده دریغ آید دریغ | که قصاصم افتد اندر زیر تیغ | |||||
چون نمیتوانست کف بر خصم زد | عزمش آن شد کش سوی قاضی برد | |||||
که ترازوی حق است و کیلهاش | مخلص است از مکر دیو و حیلهاش | |||||
هست او مقراض احقاد و جدال | قاطع جن دو خصم و قیل و قال | |||||
دیو در شیشه کند افسون او | فتنهها ساکن کند قانون او | |||||
چون ترازو دید خصم پر طمع | سرکشی بگذارد و گردد تبع | |||||
ور ترازو نیست گر افزون دهیش | از قسم راضی نگردد آگهیش | |||||
هست قاضی رحمت و دفع ستیز | قطرهای از بحر عدل رستخیز | |||||
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود | لطف آب بحر ازو پیدا بود | |||||
از غبار ار پاک داری کله را | تو ز یک قطره ببینی دجله را | |||||
جزوها بر حال کلها شاهدست | تا شفق غماز خورشید آمدست | |||||
آن قسم بر جسم احمد راند حق | آنچ فرمودست کلا والشفق | |||||
مور بر دانه چرا لرزان بدی | گر از آن یک دانه خرمندان بدی | |||||
بر سر حرف آ که صوفی بیدلست | در مکافات جفا مستعجلست | |||||
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی | از تقاضای مکافی غافلی | |||||
یا فراموشت شدست از کردههات | که فرو آویخت غفلت پردههات | |||||
گر نه خصمیهاستی اندر قفات | جرم گردون رشک بردی بر صفات | |||||
لیک محبوسی برای آن حقوق | اندک اندک عذر میخواه از عقوق | |||||
تا به یکبارت نگیرد محتسب | آب خود روشن کن اکنون با محب | |||||
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش | دست زد چون مدعی در دامنش | |||||
اندر آوردش بر قاضی کشان | کین خر ادبار را بر خر نشان | |||||
یا به زخم دره او را ده جزا | آنچنان که رای تو بیند سزا | |||||
کانک از زجر تو میرد در دمار | بر تو تاوان نیست آن باشد جبار | |||||
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد | نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد | |||||
نایب حقست و سایهی عدل حق | آینهی هر مستحق و مستحق | |||||
کو ادب از بهر مظلومی کند | نه برای عرض و خشم و دخل خود | |||||
چون برای حق و روز آجلهست | گر خطایی شد دیت بر عاقلهست | |||||
آنک بهر خود زند او ضامنست | وآنک بهر حق زند او آمنست | |||||
گر پدر زد مر پسر را و بمرد | آن پدر را خونبها باید شمرد | |||||
زانک او را بهر کار خویش زد | خدمت او هست واجب بر ولد | |||||
چون معلم زد صبی را شد تلف | بر معلم نیست چیزی لا تخف | |||||
کان معلم نایب افتاد و امین | هر امین را هست حکمش همچنین | |||||
نیست واجب خدمت استا برو | پس نبود استا به زجرش کارجو | |||||
ور پدر زد او برای خود زدست | لاجرم از خونبها دادن نرست | |||||
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار | بیخودی شو فانیی درویشوار | |||||
چون شدی بیخود هر آنچ تو کنی | ما رمیت اذ رمیتی آمنی | |||||
آن ضمان بر حق بود نه بر امین | هست تفصیلش به فقه اندر مبین | |||||
هر دکانی راست سودایی دگر | مثنوی دکان فقرست ای پسر | |||||
در دکان کفشگر چرمست خوب | قالب کفش است اگر بینی تو چوب | |||||
پیش بزازان قز و ادکن بود | بهر گز باشد اگر آهن بود | |||||
مثنوی ما دکان وحدتست | غیر واحد هرچه بینی آن بتست | |||||
بت ستودن بهر دام عامه را | همچنان دان کالغرانیق العلی | |||||
خواندش در سورهی والنجم زود | لیک آن فتنه بد از سوره نبود | |||||
جمله کفار آن زمان ساجد شدند | هم سری بود آنک سر بر در زدند | |||||
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور | با سلیمان باش و دیوان را مشور | |||||
هین حدیث صوفی و قاضی بیار | وان ستمکار ضعیف زار زار | |||||
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر | تا برو نقشی کنم از خیر و شر | |||||
کو زننده کو محل انتقام | این خیالی گشته است اندر سقام | |||||
شرع بهر زندگان و اغنیاست | شرع بر اصحاب گورستان کجاست | |||||
آن گروهی کز فقیری بیسرند | صد جهت زان مردگان فانیتراند | |||||
مرده از یک روست فانی در گزند | صوفیان از صد جهت فانی شدند | |||||
مرگ یک قتلست و این سیصد هزار | هر یکی را خونبهایی بیشمار | |||||
گرچه کشت این قوم را حق بارها | ریخت بهر خونبها انبارها | |||||
همچو جرجیساند هر یک در سرار | کشته گشته زنده گشته شصت بار | |||||
کشته از ذوق سنان دادگر | میبسوزد که بزن زخمی دگر | |||||
والله از عشق وجود جانپرست | کشته بر قتل دوم عاشقترست | |||||
گفت قاضی من قضادار حیم | حاکم اصحاب گورستان کیم | |||||
این به صورت گر نه در گورست پست | گورها در دودمانش آمدست | |||||
بس بدیدی مرده اندر گور تو | گور را در مرده بین ای کور تو | |||||
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد | عاقلان از گور کی خواهند داد | |||||
گرد خشم و کینهی مرده مگرد | هین مکن با نقش گرمابه نبرد | |||||
شکر کن که زندهای بر تو نزد | کانک زنده رد کند حق کرد رد | |||||
خشم احیا خشم حق و زخم اوست | که به حق زندهست آن پاکیزهپوست | |||||
حق بکشت او را و در پاچهش دمید | زود قصابانه پوست از وی کشید | |||||
نفخ در وی باقی آمد تا مب | نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب | |||||
فرق بسیارست بین النفختین | این همه زینست و آن سر جمله شین | |||||
این حیات از وی برید و شد مضر | وان حیات از نفخ حق شد مستمر | |||||
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح | هین بر آ زین قعر چه بالای صرح | |||||
نیستش بر خر نشاندن مجتهد | نقش هیزم را کسی بر خر نهد | |||||
بر نشست او نه پشت خر سزد | پشت تابوتیش اولیتر سزد | |||||
ظلم چه بود وضع غیر موضعش | هین مکن در غیر موضع ضایعش | |||||
گفت صوفی پس روا داری که او | سیلیم زد بیقصاص و بیتسو | |||||
این روا باشد که خر خرسی قلاش | صوفیان را صفع اندازد بلاش | |||||
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم | گفت دارم در جهان من شش درم | |||||
گفت قاضی سه درم تو خرج کن | آن سه دیگر را به او ده بیسخن | |||||
زار و رنجورست و درویش و ضعیف | سه درم در بایدش تره و رغیف | |||||
بر قفای قاضی افتادش نظر | از قفای صوفی آن بد خوبتر | |||||
راست میکرد از پی سیلیش دست | که قصاص سیلیم ارزان شدست | |||||
سوی گوش قاضی آمد بهر راز | سیلیی آورد قاضی را فراز | |||||
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم | من شوم آزاد بی خرخاش و وصم |