پرش به محتوا

مثنوی معنوی/باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او

از ویکی‌نبشته
دفتر ششم مثنوی از مولوی
(باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذین کفروا بربهم یعدلون)
  چون به هوش آمد بگفت ای کردگار مجرمم بودم به خلق اومیدوار  
  گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود هیچ آن کفو عطای تو نبود  
  او کله بخشید و تو سر پر خرد او قبا بخشید و تو بالا و قد  
  او زرم داد و تو دست زرشمار او ستورم داد و تو عقل سوار  
  خواجه شمعم دادو تو چشم قریر خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر  
  او وظیفه داد و تو عمر و حیات وعده‌اش زر وعده‌ی تو طیبات  
  او وثاقم داد و تو چرخ و زمین در وثاقت او و صد چون او سمین  
  زر از آن تست زر او نافرید نان از آن تست نان از تش رسید  
  آن سخا و رحم هم تو دادیش کز سخاوت می‌فزودی شادیش  
  من مرورا قبله‌ی خود ساختم قبله‌ساز اصل را انداختم  
  ما کجا بودیم کان دیان دین عقل می‌کارید اندر آب و طین  
  چون همی کرد از عدم گردون پدید وین بساط خاک را می‌گسترید  
  ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها وز طبایع قفل با مفتاح‌ها  
  ای بسا بنیادها پنهان و فاش مضمر این سقف کرد و این فراش  
  آدم اصطرلاب اوصاف علوست وصف آدم مظهر آیات اوست  
  هرچه در وی می‌نماید عکس اوست هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست  
  بر صطرلابش نقوش عنکبوت بهر اوصاف ازل دارد ثبوت  
  تا ز چرخ غیب وز خورشید روح عنکبوتش درس گوید از شروح  
  عنکبوت و این صطرلاب رشاد بی‌منجم در کف عام اوفتاد  
  انبیا را داد حق تنجیم این غیب را چشمی بباید غیب‌بین  
  در چه دنیا فتادند این قرون عکس خود را دید هر یک چه درون  
  از برون دان آنچ در چاهت نمود ورنه آن شیری که در چه شد فرود  
  برد خرگوشیش از ره کای فلان در تگ چاهست آن شیر ژیان  
  در رو اندر چاه کین از وی بکش چون ازو غالب‌تری سر بر کنش  
  آن مقلد سخره‌ی خرگوش شد از خیال خویشتن پر جوش شد  
  او نگفت این نقش داد آب نیست این به جز تقلیب آن قلاب نیست  
  تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی ای زبون شش غلط در هر ششی  
  آن عداوت اندرو عکس حقست کز صفات قهر آنجا مشتقست  
  وآن گنه در وی ز جنس جرم تست باید آن خو را ز طبع خویش شست  
  خلق زشتت اندرو رویت نمود که ترا او صفحه‌ی آیینه بود  
  چونک قبح خویش دیدی ای حسن اندر آیینه بر آیینه مزن  
  می‌زند بر آب استاره‌ی سنی خاک تو بر عکس اختر می‌زنی  
  کین ستاره‌ی نحس در آب آمدست تا کند او سعد ما را زیردست  
  خاک استیلا بریزی بر سرش چونک پنداری ز شبهه اخترش  
  عکس پنهان گشت و اندر غیب راند تو گمان بردی که آن اختر نماند  
  آن ستاره‌ی نحس هست اندر سما هم بدان سو بایدش کردن دوا  
  بلک باید دل سوی بی‌سوی بست نحس این سو عکس نحس بی‌سو است  
  داد داد حق شناس و بخششش عکس آن دادست اندر پنج و شش  
  گر بود داد خسان افزون ز ریگ تو بمیری وآن بماند مردریگ  
  عکس آخر چند پاید در نظر اصل بینی پیشه کن ای کژنگر  
  حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز با عطا بخشیدشان عمر دراز  
  خالدین شد نعمت و منعم علیه محیی الموتاست فاجتازوا الیه  
  داد حق با تو در آمیزد چو جان آنچنان که آن تو باشی و تو آن  
  گر نماند اشتهای نان و آب بدهدت بی این دو قوت مستطاب  
  فربهی گر رفت حق در لاغری فربهی پنهانت بخشد آن سری  
  چون پری را قوت از بو می‌دهد هر ملک را قوت جان او می‌دهد  
  جان چه باشد که تو سازی زو سند حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند  
  زو حیات عشق خواه و جان مخواه تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه  
  خلق را چون آب دان صاف و زلال اندر آن تابان صفات ذوالجلال  
  علمشان و عدلشان و لطفشان چون ستاره‌ی چرخ در آب روان  
  پادشاهان مظهر شاهی حق فاضلان مرآت آگاهی حق  
  قرنها بگذشت و این قرن نویست ماه آن ماهست آب آن آب نیست  
  عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم لیک مستبدل شد آن قرن و امم  
  قرنها بر قرنها رفت ای همام وین معانی بر قرار و بر دوام  
  آن مبدل شد درین جو چند بار عکس ماه و عکس اختر بر قرار  
  پس بنااش نیست بر آب روان بلک بر اقطار عرض آسمان  
  این صفتها چون نجوم معنویست دانک بر چرخ معانی مستویست  
  خوب‌رویان آینه‌ی خوبی او عشق ایشان عکس مطلوبی او  
  هم به اصل خود رود این خد و خال دایما در آب کی ماند خیال  
  جمله تصویرات عکس آب جوست چون بمالی چشم خود خود جمله اوست  
  باز عقلش گفت بگذار این حول خل دوشابست و دوشابست خل  
  خواجه را چون غیر گفتی از قصور شرم‌دار ای احول از شاه غیور  
  خواجه را که در گذشتست از اثیر جنس این موشان تاریکی مگیر  
  خواجه‌ی جان بین مبین جسم گران مغز بین او را مبینش استخوان  
  خواجه را از چشم ابلیس لعین منگر و نسبت مکن او را به طین  
  همره خورشید را شب‌پر مخوان آنک او مسجود شد ساجد مدان  
  عکس‌ها را ماند این و عکس نیست در مثال عکس حق بنمودنیست  
  آفتابی دید او جامد نماند روغن گل روغن کنجد نماند  
  چون مبدل گشته‌اند ابدال حق نیستند از خلق بر گردان ورق  
  قبله‌ی وحدانیت دو چون بود خاک مسجود ملایک چون شود  
  چون درین جو دیدعکس سیب مرد دامنش را دید آن پر سیب کرد  
  آنچ در جو دید کی باشد خیال چونک شد از دیدنش پر صد جوال  
  تن مبین و آن مکن کان بکم و صم کذبوا بالحق لما جائهم  
  ما رمیت اذ رمیت احمد بدست دیدن او دیدن خالق شدست  
  خدمت او خدمت حق کردنست روز دیدن دیدن این روزنست  
  خاصه این روزن درخشان از خودست نی ودیعه‌ی آفتاب و فرقدست  
  هم از آن خورشید زد بر روزنی لیک از راه و سوی معهود نی  
  در میان شمس و این روزن رهی هست روزنها نشد زو آگهی  
  تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش اندرین روزن بود نورش به جوش  
  غیر راه این هوا و شش جهت در میان روزن و خور مالفت  
  مدحت و تسبیح او تسبیح حق میوه می‌روید ز عین این طبق  
  سیب روید زین سبد خوش لخت لخت عیب نبود گر نهی نامش درخت  
  این سبد را تو درخت سیب خوان که میان هر دو راه آمد نهان  
  آنچ روید از درخت بارور زین سبد روید همان نوع از ثمر  
  پس سبد را تو درخت بخت بین زیر سایه‌ی این سبد خوش می‌نشین  
  نان چو اطلاق آورد ای مهربان نان چرا می‌گوییش محموده خوان  
  خاک ره چون چشم روشن کرد و جان خاک او را سرمه بین و سرمه دان  
  چون ز روی این زمین تابد شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق  
  شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ در چنین جو خشک کی ماند کلوخ  
  پیش این خورشید کی تابد هلال با چنان رستم چه باشد زور زال  
  طالبست و غالبست آن کردگار تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار  
  دو مگو و دو مدان و دو مخوان بنده را در خواجه‌ی خود محو دان  
  خواجه هم در نور خواجه‌آفرین فانیست و مرده و مات و دفین  
  چون جدا بینی ز حق این خواجه را گم کنی هم متن و هم دیباجه را  
  چشم و دل را هین گذاره کن ز طین این یکی قبله‌ست دو قبله مبین  
  چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف آتشی در خف فتاد و رفت خف