مثنوی معنوی/اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
ظاهر
اژدهایی خرس را در میکشید | شیر مردی رفت و فریادش رسید | |||||
شیر مردانند در عالم مدد | آن زمان کافغان مظلومان رسد | |||||
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند | آن طرف چون رحمت حق میدوند | |||||
آن ستونهای خللهای جهان | آن طبیبان مرضهای نهان | |||||
محض مهر و داوری و رحمتند | همچو حق بی علت و بی رشوتند | |||||
این چه یاری میکنی یبکارگیش | گوید از بهر غم و بیچارگیش | |||||
مهربانی شد شکار شیرمرد | در جهان دارو نجوید غیر درد | |||||
هر کجا دردی دوا آنجا رود | هر کجا پستیست آب آنجا دود | |||||
آب رحمت بایدت رو پست شو | وانگهان خور خمر رحمت مست شو | |||||
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر | بر یکی رحمت فرو مای ای پسر | |||||
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع | بشنو از فوق فلک بانگ سماع | |||||
پنبهی وسواس بیرون کن ز گوش | تا به گوشت آید از گردون خروش | |||||
پاک کن دو چشم را از موی عیب | تا ببینی باغ و سروستان غیب | |||||
دفع کن از مغز و از بینی زکام | تا که ریح الله در آید در مشام | |||||
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر | تا بیابی از جهان طعم شکر | |||||
داروی مردی کن و عنین مپوی | تا برون آیند صد گون خوبروی | |||||
کندهی تن را ز پای جان بکن | تا کند جولان به گردت انجمن | |||||
غل بخل از دست و گردن دور کن | بخت نو در یاب در چرخ کهن | |||||
ور نمیتوانی به کعبهی لطف پر | عرضه کن بیچارگی بر چارهگر | |||||
زاری و گریه قوی سرمایهایست | رحمت کلی قویتر دایهایست | |||||
دایه و مادر بهانهجو بود | تا که کی آن طفل او گریان شود | |||||
طفل حاجات شما را آفرید | تا بنالید و شود شیرش پدید | |||||
گفت ادعوا الله بی زاری مباش | تا بجوشد شیرهای مهرهاش | |||||
هوی هوی باد و شیرافشان ابر | در غم ما اند یک ساعت تو صبر | |||||
فی السماء رزقکم بشنیدهای | اندرین پستی چه بر چفسیدهای | |||||
ترس و نومیدیت دان آواز غول | میکشد گوش تو تا قعر سفول | |||||
هر ندایی که ترا بالا کشید | آن ندا میدان که از بالا رسید | |||||
هر ندایی که ترا حرص آورد | بانگ گرگی دان که او مردم درد | |||||
این بلندی نیست از روی مکان | این بلندیهاست سوی عقل و جان | |||||
هر سبب بالاتر آمد از اثر | سنگ و آهن فایق آمد بر شرر | |||||
آن فلانی فوق آن سرکش نشست | گرچه در صورت به پهلویش نشست | |||||
فوقی آنجاست از روی شرف | جای دور از صدر باشد مستخف | |||||
سنگ و آهن زین جهت که سابق است | در عمل فوقی این دو لایق است | |||||
وآن شرر از روی مقصودی خویش | ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش | |||||
سنگ و آهن اول و پایان شرر | لیک این هر دو تنند و جان شرر | |||||
در زمان شاخ از ثمر سابقترست | در هنر از شاخ او فایقترست | |||||
چونک مقصود از شجر آمد ثمر | پس ثمر اول بود و آخر شجر | |||||
خرس چون فریاد کرد از اژدها | شیرمردی کرد از چنگش جدا | |||||
حیلت و مردی به هم دادند پشت | اژدها را او بدین قوت بکشت | |||||
اژدها را هست قوت حیله نیست | نیز فوق حیلهی تو حیلهایست | |||||
حیلهی خود را چو دیدی باز رو | کز کجا آمد سوی آغاز رو | |||||
هر چه در پستیست آمد از علا | چشم را سوی بلندی نه هلا | |||||
روشنی بخشد نظر اندر علی | گرچه اول خیرگی آرد بلی | |||||
چشم را در روشنایی خوی کن | گر نه خفاشی نظر آن سوی کن | |||||
عاقبتبینی نشان نور تست | شهوت حالی حقیقت گور تست | |||||
عاقبتبینی که صد بازی بدید | مثل آن نبود که یک بازی شنید | |||||
زان یکی بازی چنان مغرور شد | کز تکبر ز اوستادان دور شد | |||||
سامریوار آن هنر در خود چو دید | او ز موسی از تکبر سر کشید | |||||
او ز موسی آن هنر آموخته | وز معلم چشم را بر دوخته | |||||
لاجرم موسی دگر بازی نمود | تا که آن بازی و جانش را ربود | |||||
ای بسا دانش که اندر سر دود | تا شود سرور بدان خود سر رود | |||||
سر نخواهی که رود تو پای باش | در پناه قطب صاحبرای باش | |||||
گرچه شاهی خویش فوق او مبین | گرچه شهدی جز نبات او مچین | |||||
فکر تو نقش است و فکر اوست جان | نقد تو قلبست و نقد اوست کان | |||||
او توی خود را بجو در اوی او | کو و کو گو فاخته شو سوی او | |||||
ور نخواهی خدمت ابناء جنس | در دهان اژدهایی همچو خرس | |||||
بوک استادی رهاند مر ترا | وز خطر بیرون کشاند مر ترا | |||||
زاریی میکن چو زورت نیست هین | چونک کوری سر مکش از راهبین | |||||
تو کم از خرسی نمینالی ز درد | خرس رست از درد چون فریاد کرد | |||||
ای خدا این سنگ دل را موم کن | نالهاش را تو خوش و مرحوم کن |