مثنوی معنوی/اعتراض کردن معترضی بر رسول علیهالسلام بر امیر کردن آن هذیلی
ظاهر
چون پیمبر سروری کرد از هذیل | از برای لشکر منصور خیل | |||||
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت | اعتراض و لانسلم بر فراشت | |||||
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند | در متاع فانیی چون فانیاند | |||||
از تکبر جمله اندر تفرقه | مرده از جان زندهاند از مخرقه | |||||
این عجب که جان به زندان اندرست | وانگهی مفتاح زندانش به دست | |||||
پای تا سر غرق سرگین آن جوان | میزند بر دامنش جوی روان | |||||
دایما پهلو به پهلو بیقرار | پهلوی آرامگاه و پشتدار | |||||
نور پنهانست و جست و جو گواه | کز گزافه دل نمیجوید پناه | |||||
گر نبودی حبس دنیا را مناص | نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص | |||||
وحشتت همچون موکل میکشد | که بجو ای ضال منهاج رشد | |||||
هست منهاج و نهان در مکمنست | یافتش رهن گزافه جستنست | |||||
تفرقهجویان جمع اندر کمین | تو درین طالب رخ مطلوب بین | |||||
مردگان باغ برجسته ز بن | کان دهندهی زندگی را فهم کن | |||||
چشم این زندانیان هر دم به در | کی بدی گر نیستی کس مژدهور | |||||
صد هزار آلودگان آبجو | کی بدندی گر نبودی آب جو | |||||
بر زمین پهلوت را آرام نیست | دان که در خانه لحاف و بستریست | |||||
بیمقرگاهی نباشد بیقرار | بیخمار اشکن نباشد این خمار | |||||
گفت نه نه یا رسول الله مکن | سرور لشکر مگر شیخ کهن | |||||
یا رسول الله جوان ار شیرزاد | غیر مرد پیر سر لشکر مباد | |||||
هم تو گفتستی و گفت تو گوا | پیر باید پیر باید پیشوا | |||||
یا رسولالله درین لشکر نگر | هست چندین پیر و از وی پیشتر | |||||
زین درخت آن برگ زردش را مبین | سیبهای پختهی او را بچین | |||||
برگهای زرد او خود کی تهیست | این نشان پختگی و کاملیست | |||||
برگ زرد ریش و آن موی سپید | بهر عقل پخته میآرد نوید | |||||
برگهای نو رسیدهی سبزفام | شد نشان آنک آن میوهست خام | |||||
برگ بیبرگی نشان عارفیست | زردی زر سرخ رویی صارفیست | |||||
آنک او گل عارضست ار نو خطست | او به مکتب گاه مخبر نوخطست | |||||
حرفهای خط او کژمژ بود | مزمن عقلست اگر تن میدود | |||||
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند | یافت عقل او دو پر بر اوج راند | |||||
گر مثل خواهی به جعفر در نگر | داد حق بر جای دست و پاش پر | |||||
بگذر از زر کین سخت شد محتجب | همچو سیماب این دلم شد مضطرب | |||||
ز اندرونم صدخموش خوشنفس | دست بر لب میزند یعنی که بس | |||||
خامشی بحرست و گفتن همچو جو | بحر میجوید ترا جو را مجو | |||||
از اشارتهای دریا سر متاب | ختم کن والله اعلم بالصواب | |||||
همچنین پیوسته کرد آن بیادب | پیش پیغامبر سخن زان سرد لب | |||||
دست میدادش سخن او بیخبر | که خبر هرزه بود پیش نظر | |||||
این خبرها از نظر خود نایبست | بهر حاضر نیست بهر غایبست | |||||
هر که او اندر نظر موصول شد | این خبرها پیش او معزول شد | |||||
چونک با معشوق گشتی همنشین | دفع کن دلالگان را بعد ازین | |||||
هر که از طفلی گذشت و مرد شد | نامه و دلاله بر وی سرد شد | |||||
نامه خواند از پی تعلیم را | حرف گوید از پی تفهیم را | |||||
پیش بینایان خبر گفتن خطاست | کان دلیل غفلت و نقصان ماست | |||||
پیش بینا شد خموشی نفع تو | بهر این آمد خطاب انصتوا | |||||
گر بفرماید بگو بر گوی خوش | لیک اندک گو دراز اندر مکش | |||||
ور بفرماید که اندر کش دراز | همچنان شرمین بگو با امر ساز | |||||
همچنین که من درین زیبا فسون | با ضیاء الحق حسامالدین کنون | |||||
چونک کوته میکنم من از رشد | او به صد نوعم بگفتن میکشد | |||||
ای حسامالدین ضیاء ذوالجلال | چونک میبینی چه میجویی مقال | |||||
این مگر باشد ز حب مشتهی | اسقنی خمرا و قل لی انها | |||||
بر دهان تست این دم جام او | گوش میگوید که قسم گوش کو | |||||
قسم تو گرمیست نک گرمی و مست | گفت حرص من ازین افزونترست |