مثنوی معنوی/استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور
ظاهر
گفت موسی را یکی مرد جوان | که بیاموزم زبان جانوران | |||||
تا بود کز بانگ حیوانات و دد | عبرتی حاصل کنم در دین خود | |||||
چون زبانهای بنی آدم همه | در پی آبست و نان و دمدمه | |||||
بوک حیوانات را دردی دگر | باشد از تدبیر هنگام گذر | |||||
گفت موسی رو گذر کن زین هوس | کین خطر دارد بسی در پیش و پس | |||||
عبرت و بیداری از یزدان طلب | نه از کتاب و از مقال و حرف و لب | |||||
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد | گرمتر گردد همی از منع مرد | |||||
گفت ای موسی چو نور تو بتافت | هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت | |||||
مر مرا محروم کردن زین مراد | لایق لطفت نباشد ای جواد | |||||
این زمان قایم مقام حق توی | یاس باشد گر مرا مانع شوی | |||||
گفت موسی یا رب این مرد سلیم | سخره کردستش مگر دیو رجیم | |||||
گر بیاموزم زیانکارش بود | ور نیاموزم دلش بد میشود | |||||
گفت ای موسی بیاموزش که ما | رد نکردیم از کرم هرگز دعا | |||||
گفت یا رب او پشیمانی خورد | دست خاید جامهها را بر درد | |||||
نیست قدرت هر کسی را سازوار | عجز بهتر مایهی پرهیزکار | |||||
فقر ازین رو فخر آمد جاودان | که به تقوی ماند دست نارسان | |||||
زان غنا و زان غنی مردود شد | که ز قدرت صبرها بدرود شد | |||||
آدمی را عجز و فقر آمد امان | از بلای نفس پر حرص و غمان | |||||
آن غم آمد ز آرزوهای فضول | که بدان خو کرده است آن صید غول | |||||
آرزوی گل بود گلخواره را | گلشکر نگوارد آن بیچاره را |