مثنوی معنوی/آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او
ظاهر
| گرچه نشنید آن موکل آن سخن | رفت در گوشی که آن بد من لدن | |||||
| بوی پیراهان یوسف را ندید | آنک حافظ بود و یعقوبش کشید | |||||
| آن شیاطین بر عنان آسمان | نشنوند آن سر لوح غیبدان | |||||
| آن محمد خفته و تکیه زده | آمده سر گرد او گردان شده | |||||
| او خورد حلوا که روزیشست باز | آن نه کانگشتان او باشد دراز | |||||
| نجم ثاقب گشته حارس دیوران | که بهل دزدی ز احمد سر ستان | |||||
| ای دویده سوی دکان از پگاه | هین به مسجد رو بجو رزق اله | |||||
| پس رسول آن گفتشان را فهم کرد | گفت آن خنده نبودم از نبرد | |||||
| مردهاند ایشان و پوسیدهی فنا | مرده کشتن نیست مردی پیش ما | |||||
| خود کیند ایشان که مه گردد شکاف | چونک من پا بفشرم اندر مصاف | |||||
| آنگهی کزاد بودیت و مکین | مر شما را بسته میدیدم چنین | |||||
| ای بنازیده به ملک و خاندان | نزد عاقل اشتری بر ناودان | |||||
| نقش تن را تا فتاد از بام طشت | پیش چشمم کل آت آت گشت | |||||
| بنگرم در غوره می بینم عیان | بنگرم در نیست شی بینم عیان | |||||
| بنگرم سر عالمی بینم نهان | آدم و حوا نرسته از جهان | |||||
| مر شما را وقت ذرات الست | دیدهام پا بسته و منکوس و پست | |||||
| از حدوث آسمان بی عمد | آنچ دانسته بدم افزون نشد | |||||
| من شما را سرنگون میدیدهام | پیش از آن کز آب و گل بالیدهام | |||||
| نو ندیدم تا کنم شادی بدان | این همیدیدم در آن اقبالتان | |||||
| بستهی قهر خفی وانگه چه قهر | قند میخوردید و در وی درج زهر | |||||
| این چنین قندی پر از زهر ار عدو | خوش بنوشد چت حسد آید برو | |||||
| با نشاط آن زهر میکردید نوش | مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش | |||||
| من نمیکردم غزا از بهر آن | تا ظفر یابم فرو گیرم جهان | |||||
| کین جهان جیفهست و مردار و رخیص | بر چنین مردار چون باشم حریص | |||||
| سگ نیم تا پرچم مرده کنم | عیسیام آیم که تا زندهش کنم | |||||
| زان همیکردم صفوف جنگ چاک | تا رهانم مر شما را از هلاک | |||||
| زان نمیبرم گلوهای بشر | تا مرا باشد کر و فر و حشر | |||||
| زان همیبرم گلویی چند تا | زان گلوها عالمی یابد رها | |||||
| که شما پروانهوار از جهل خویش | پیش آتش میکنید این حمله کیش | |||||
| من همیرانم شما را همچو مست | از در افتادن در آتش با دو دست | |||||
| آنک خود را فتحها پنداشتید | تخم منحوسی خود میکاشتید | |||||
| یکدگر را جد جد میخواندید | سوی اژدرها فرس میراندید | |||||
| قهر میکردید و اندر عین قهر | خود شما مقهور قهر شیر دهر | |||||