مثنوی معنوی/آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا
ظاهر
سیزده پیغامبر آنجا آمدند | گمرهان را جمله رهبر میشدند | |||||
که هله نعمت فزون شد شکر کو | مرکب شکر ار بخسپد حرکوا | |||||
شکر منعم واجب آید در خرد | ورنه بگشاید در خشم ابد | |||||
هین کرم بینید وین خود کس کند | کز چنین نعمت به شکری بس کند | |||||
سر ببخشد شکر خواهد سجدهای | پا ببخشد شکر خواهد قعدهای | |||||
قوم گفته شکر ما را برد غول | ما شدیم از شکر و از نعمت ملول | |||||
ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا | که نه طاعتمان خوش آید نه خطا | |||||
ما نمیخواهیم نعمتها و باغ | ما نمیخواهیم اسباب و فراغ | |||||
انبیا گفتند در دل علتیست | که از آن در حقشناسی آفتیست | |||||
نعمت از وی جملگی علت شود | طعمه در بیمار کی قوت شود | |||||
چند خوش پیش تو آمد ای مصر | جمله ناخوش گشت و صاف او کدر | |||||
تو عدو این خوشیها آمدی | گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی | |||||
هر که اوشد آشنا و یار تو | شد حقیر و خوار در دیدار تو | |||||
هر که او بیگانه باشد با تو هم | پیش تو او بس مهاست و محترم | |||||
این هم از تاثیر آن بیماریست | زهر او در جمله جفتان ساریست | |||||
دفع آن علت بباید کرد زود | که شکر با آن حدث خواهد نمود | |||||
هر خوشی کاید به تو ناخوش شود | آب حیوان گر رسد آتش شود | |||||
کیمیای مرگ و جسکست آن صفت | مرگ گردد زان حیاتت عاقبت | |||||
بس غدایی که ز وی دل زنده شد | چون بیامد در تن تو گنده شد | |||||
بس عزیزی که بناز اشکار شد | چون شکارت شد بر تو خوار شد | |||||
آشنایی عقل با عقل از صفا | چون شود هر دم فزون باشد ولا | |||||
آشنایی نفس با هر نفس پست | تو یقین میدان که دم دم کمترست | |||||
زانک نفسش گرد علت میتند | معرفت را زود فاسد میکند | |||||
گر نخواهی دوست را فردا نفیر | دوستی با عاقل و با عقل گیر | |||||
از سموم نفس چون با علتی | هر چه گیری تو مرض را آلتی | |||||
گر بگیری گوهری سنگی شود | ور بگیری مهر دل جنگی شود | |||||
ور بگیری نکتهی بکری لطیف | بعد درکت گشت بیذوق و کثیف | |||||
که من این را بس شنیدم کهنه شد | چیز دیگر گو بجز آن ای عضد | |||||
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر | باز فردا زان شوی سیر و نفیر | |||||
دفع علت کن چو علت خو شود | هرحدیثی کهنه پیشت نو شود | |||||
تا که از کهنه برآرد برگ نو | بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو | |||||
ما طبیبانیم شاگردان حق | بحر قلزم دید ما را فانفلق | |||||
آن طبیبان طبیعت دیگرند | که به دل از راه نبضی بنگرند | |||||
ما به دل بی واسطه خوش بنگریم | کز فراست ما به عالی منظریم | |||||
آن طبیبان غذااند و ثمار | جان حیوانی بدیشان استوار | |||||
ما طبیبان فعالیم و مقال | ملهم ما پرتو نور جلال | |||||
کین چنین فعلی ترا نافع بود | و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود | |||||
اینچنین قولی ترا پیش آورد | و آنچنان قولی ترا نیش آورد | |||||
آن طبیبان را بود بولی دلیل | وین دلیل ما بود وحی جلیل | |||||
دستمزدی می نخواهیم از کسی | دستمزد ما رسد از حق بسی | |||||
هین صلا بیماری ناسور را | داروی ما یک بیک رنجور را |