مثنوی معنوی/آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین
ظاهر
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر | شهر غزنین گشت از رویش منیر | |||||
از فرح خلقی به استقبال رفت | او در آمد از ره دزدیده تفت | |||||
جمله اعیان و مهان بر خاستند | قصرها از بهر او آراستند | |||||
گفت من از خودنمایی نامدم | جز به خواری و گدایی نامدم | |||||
نیستم در عزم قال و قیل من | در به در گردم به کف زنبیل من | |||||
بنده فرمانم که امرست از خدا | که گدا باشم گدا باشم گدا | |||||
در گدایی لفظ نادر ناورم | جز طریق خس گدایان نسپرم | |||||
تا شوم غرقهی مذلت من تمام | تا سقطها بشنوم از خاص و عام | |||||
امر حق جانست و من آن را تبع | او طمع فرمود ذل من طمع | |||||
چون طمع خواهد ز من سلطان دین | خاک بر فرق قناعت بعد ازین | |||||
او مذلت خواست کی عزت تنم | او گدایی خواست کی میری کنم | |||||
بعد ازین کد و مذلت جان من | بیست عباساند در انبان من | |||||
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست | شیء لله خواجه توفیقیت هست | |||||
برتر از کرسی و عرش اسرار او | شیء لله شیء لله کار او | |||||
انبیا هر یک همین فن میزنند | خلق مفلس کدیه ایشان میکنند | |||||
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند | بازگون بر انصروا الله میتنند | |||||
در به در این شیخ میآرد نیاز | بر فلک صد در برای شیخ باز | |||||
که آن گدایی که آن به جد میکرد او | بهر یزدان بود نه از بهر گلو | |||||
ور بکردی نیز از بهر گلو | آن گلو از نور حق دارد غلو | |||||
در حق او خورد نان و شهد و شیر | به ز چله وز سه روزهی صد فقیر | |||||
نور مینوشد مگو نان میخورد | لاله میکارد به صورت میچرد | |||||
چون شراری کو خورد روغن ز شمع | نور افزاید ز خوردش بهر جمع | |||||
نانخوری را گفت حق لاتسرفوا | نور خوردن را نگفتست اکتفوا | |||||
آن گلوی ابتلا بد وین گلو | فارغ از اسراف و آمن از غلو | |||||
امر و فرمان بود نه حرص و طمع | آن چنان جان حرص را نبود تبع | |||||
گر بگوید کیمیا مس را بده | تو به من خود را طمع نبود فره | |||||
گنجهای خاک تا هفتم طبق | عرضه کرده بود پیش شیخ حق | |||||
شیخ گفتا خالقا من عاشقم | گر بجویم غیر تو من فاسقم | |||||
هشت جنت گر در آرم در نظر | ور کنم خدمت من از خوف سقر | |||||
ممنی باشم سلامتجوی من | زانک این هر دو بود حظ بدن | |||||
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت | صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت | |||||
وین بدن که دارد آن شیخ فطن | چیز دگر گشت کم خوانش بدن | |||||
عاشق عشق خدا وانگاه مزد | جبرئیل متمن وانگاه دزد | |||||
عاشق آن لیلی کور و کبود | ملک عالم پیش او یک تره بود | |||||
پیش او یکسان شده بد خاک و زر | زر چه باشد که نبد جان را خطر | |||||
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده | همچو خویشان گرد او گرد آمده | |||||
کین شدست از خوی حیوان پاک پاک | پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک | |||||
زهر دد باشد شکرریز خرد | زانک نیک نیک باشد ضد بد | |||||
لحم عاشق را نیارد خورد دد | عشق معروفست پیش نیک و بد | |||||
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش | گوشت عاشق زهر گردد بکشدش | |||||
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق | دو جهان یک دانه پیش نول عشق | |||||
دانهای مر مرغ را هرگز خورد | کاهدان مر اسپ را هرگز چرد | |||||
بندگی کن تا شوی عاشق لعل | بندگی کسبیست آید در عمل | |||||
بنده آزادی طمع دارد ز جد | عاشق آزادی نخواهد تا ابد | |||||
بنده دایم خلعت و ادرارجوست | خلعت عاشق همه دیدار دوست | |||||
در نگنجد عشق در گفت و شنید | عشق دریاییست قعرش ناپدید | |||||
قطرههای بحر را نتوان شمرد | هفت دریا پیش آن بحرست خرد | |||||
این سخن پایان ندارد ای فلان | باز رو در قصهی شیخ زمان |