مثنوی معنوی/آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
ظاهر
چون یکی حس در روش بگشاد بند | ما بقی حسها همه مبدل شوند | |||||
چون یکی حس غیر محسوسات دید | گشت غیبی بر همه حسها پدید | |||||
چون ز جو جست از گله یک گوسفند | پس پیاپی جمله زان سو برجهند | |||||
گوسفندان حواست را بران | در چرا از اخرج المرعی چران | |||||
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند | تا به گلزار حقایق ره برند | |||||
هر حست پیغامبر حسها شود | تا یکایک سوی آن جنت رود | |||||
حسها با حس تو گویند راز | بی حقیقت بی زبان و بی مجاز | |||||
کین حقیقت قابل تاویلهاست | وین توهم مایه تخییلهاست | |||||
آن حقیقت را که باشد از عیان | هیچ تاویلی نگنجد در میان | |||||
چونک هر حس بندهی حس تو شد | مر فلکها را نباشد از تو بد | |||||
چونک دعویی رود در ملک پوست | مغز آن کی بود قشر آن اوست | |||||
چون تنازع در فتد در تنگ کاه | دانه آن کیست آن را کن نگاه | |||||
پس فلک قشرست و نور روح مغز | این پدیدست آن خفی زین رو ملغز | |||||
جسم ظاهر روح مخفی آمدست | جسم همچون آستین جان همچو دست | |||||
باز عقل از روح مخفیتر پرد | حس سوی روح زوتر ره برد | |||||
جنبشی بینی بدانی زنده است | این ندانی که ز عقل آکنده است | |||||
تا که جنبشهای موزون سر کند | جنبش مس را به دانش زر کند | |||||
زان مناسب آمدن افعال دست | فهم آید مر ترا که عقل هست | |||||
روح وحی از عقل پنهانتر بود | زانک او غیبیست او زان سر بود | |||||
عقل احمد از کسی پنهان نشد | روح وحیش مدرک هر جان نشد | |||||
روح وحیی را مناسبهاست نیز | در نیابد عقل کان آمد عزیز | |||||
گه جنون بیند گهی حیران شود | زانک موقوفست تا او آن شود | |||||
چون مناسبهای افعال خضر | عقل موسی بود در دیدش کدر | |||||
نامناسب مینمود افعال او | پیش موسی چون نبودش حال او | |||||
عقل موسی چون شود در غیب بند | عقل موشی خود کیست ای ارجمند | |||||
علم تقلیدی بود بهر فروخت | چون بیابد مشتری خوش بر فروخت | |||||
مشتری علم تحقیقی حقست | دایما بازار او با رونقست | |||||
لب ببسته مست در بیع و شری | مشتری بی حد که الله اشتری | |||||
درس آدم را فرشته مشتری | محرم درسش نه دیوست و پری | |||||
آدم انبهم باسما درس گو | شرح کن اسرار حق را مو بمو | |||||
آنچنان کس را که کوتهبین بود | در تلون غرق و بی تمکین بود | |||||
موش گفتم زانک در خاکست جاش | خاک باشد موش را جای معاش | |||||
راهها داند ولی در زیر خاک | هر طرف او خاک را کردست چاک | |||||
نفس موشی نیست الا لقمهرند | قدر حاجت موش را عقلی دهند | |||||
زانک بی حاجت خداوند عزیز | مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز | |||||
گر نبودی حاجت عالم زمین | نافریدی هیچ رب العالمین | |||||
وین زمین مضطرب محتاج کوه | گر نبودی نافریدی پر شکوه | |||||
ور نبودی حاجت افلاک هم | هفت گردون ناوریدی از عدم | |||||
آفتاب و ماه و این استارگان | جز بحاجت کی پدید آمد عیان | |||||
پس کمند هستها حاجت بود | قدر حاجت مرد را آلت دهد | |||||
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود | تا بجوشد در کرم دریای جود | |||||
این گدایان بر ره و هر مبتلا | حاجت خود مینماید خلق را | |||||
کوری و شلی و بیماری و درد | تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد | |||||
هیچ گوید نان دهید ای مردمان | که مرا مالست و انبارست و خوان | |||||
چشم ننهادست حق در کورموش | زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش | |||||
میتواند زیست بی چشم و بصر | فارغست از چشم او در خاک تر | |||||
جز بدزدی او برون ناید ز خاک | تا کند خالق از آن دزدیش پاک | |||||
بعد از آن پر یابد و مرغی شود | چون ملایک جانب گردون رود | |||||
هر زمان در گلشن شکر خدا | او بر آرد همچو بلبل صد نوا | |||||
کای رهاننده مرا از وصف زشت | ای کننده دوزخی را تو بهشت | |||||
در یکی پیهی نهی تو روشنی | استخوانی را دهی سمع ای غنی | |||||
چه تعلق آن معانی را به جسم | چه تعلق فهم اشیا را به اسم | |||||
لفظ چون وکرست و معنی طایرست | جسم جوی و روح آب سایرست | |||||
او روانست و تو گویی واقفست | او دوانست و تو گویی عاکفست | |||||
گر نبینی سیر آب از چاکها | چیست بر وی نو بنو خاشاکها | |||||
هست خاشاک تو صورتهای فکر | نو بنو در میرسد اشکال بکر | |||||
روی آب و جوی فکر اندر روش | نیست بی خاشاک محبوب و وحش | |||||
قشرها بر روی این آب روان | از ثمار باغ غیبی شد دوان | |||||
قشرها را مغز اندر باغ جو | زانک آب از باغ میآید به جو | |||||
گر نبینی رفتن آب حیات | بنگر اندر جوی و این سیر نبات | |||||
آب چون انبهتر آید در گذر | زو کند قشر صور زوتر گذر | |||||
چون بغایت تیز شد این جو روان | غم نپاید در ضمیر عارفان | |||||
چون بغایت ممتلی بود و شتاب | پس نگنجید اندرو الا که آب |