لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۵

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۵

این دو جوان پرسان پرسان آمدند تا رسیدند بلور بهنگامیکه سایه عصر برگشته و نزدیک غروب بود. در مشاهده این عمارت قدیم سلاطین فرانسه و ان عظمت و هیبت او مول ب‌اختیار ایستاد. کوکوناس پرسید شما را چه میشود- مول گفت نمیفهمم دلم میطپد و حال انکه من ترسو نیستم دیدن این عمارت ندانستم چرا مرا مضطرب کرد. و چرا این عمارت بنظرم موحش و هولناک آمد؟ - کوکوناس گفت من نمیدانم که مرا چه شده اما یکمریت فوق‌العاده دست داده است انگاه بلباس خود نظری افکنده و گفت قدری در راه مندرس شده اما عیبی ندارد سفارشنامه من محکم است انطوریکه باید رفتار نمایند خواهند کرد. لور بسیار مضبوط حفظ شده بود چنان معلوم بود که قراول هر محل را مضاعف و علاوه کرده‌اند. اما بر این دو اصلزاده مشکل آمد از همه این قراولان گذشتن لیکن کوکوناس را بخاطر آمد که نام کیز یکنوع افسونیست در پیش پاریسیها که درهای بسته را میگشاید پس پیش رفته بقراولی که در دخول را داشت گفت مسیو من باید دوک دکیز را ببینم لازم است راه بدهید بروم اسم دکیز درباره قراول همان اثر را بخشید قراول با ادب تمام پرسید که اسم جواز داری گفت نه قراول گفت در اینصورت عبور نمیشود. کوکوناس متفکر بود که چه کند. در این اثنا شخصی که با صاحب منصبی صحبت میداشت گفتگوی کوکوناس را با قراول شنیده صحبت خود را قطع نموده پیش آمد و از اصلزاده پرسید که شما میخواهید با مسیو دکیز ملاقات نمایید؟ و این کلام را بلحن غریبی و مضحکی تلفذ کرد که کوکوناس تبسم کرده گفت آری مسیو – انشخص باز بهمان لهجه آلمان گفت که محال است و در پیش شاه است – گفت شما کاغذی دارید که مهم است؟ - گفت آری از بیمون – گفت خوب خوب این مطلب دیگری شد اسم شما چه چیز است؟ -گفت لکنت آنیبال دکوکوناس – گفت پس کاغذ را بدهید بمن – مول با خود گفت عجب آدم خوبیست کاش من هم چنین شخصی را از برای خود پیدا میکردم تا کاغذ مرا بشاه ناوار میرسانید. باری اصلزاده آلمانی دید که کوکوناس ایستاده است گفت چرا معطلی کاغذ را بده تا ببرم – کوکوناس گفت من شرافت شناسایی شما را ندارم مسیو. – گفت من بسم نام دارم و بدوک دکیز منسوبم – کوکوناس زیر لب گفت بسم نمیشناسم – قراول گفت مسیو بسم معروفست و احتیاط ندارد کاغذ را بدهید و مطمئن باشید. – کوکوناس گفت اوه مسیو بسم من نشناختم ببخشید این کاغذ است بگیرید و تردید مرا عفو نمایید. شخص را لازم است که در این مواقع احتیاط نماید – گفت اعتذار لازم نیست کاغذ را بده – مول در اینوقت پیش آمده و گفت مسیو بسم شما چون اینقدر خوب و خاطرنواز هستید پس التفات کرده کاغذ مرا هم برسانید چنانکه کاغذ رفیق مرا قبول فرمودید – گفت اسم شما چه چیز است؟ - گفت لکنت لراک دلامول – گفت نمیشناسم – مول گفت حق است زیرا که من نیز چون رفیقم لکنت دکوکوناس امروز عصری بپاریس رسیده‌ام – گفت از کجا می‌آیی؟ - گفت از پروونس – گفت کاغذ داری گفت دارم بسم گفت برای دکیز – گفت نه از برای اعلیحضرت شاه ناوار – بسم روی درهم کشید گفت کاغذ شما را من نمیتوانم ببرم بمن ربطی ندارد. انگاه روی خود را از مول برگردانیده و بکوکوناس گفت بیا و داخل لور گردید و مول تنها ماند. در این بین از در دیگر لور که کوکوناس و بسم داخل شدند. قریب بصد نفر سوار بیرون آمدند قراول برفیقش گفت رفیق این دموی است که با جمعیت خود از هوگنو از حضور شاه بیرون آمده گویا شاه وعده داده است که قاتل امیرال را پیدا کرده سیاست نماید. و چون قاتل امیرال همانست که پدر دموی را کشته پسرش میخواهم که بیک تیر دو نشان بزند هم قاتل امیرال را بکشد و هم قصاص پدرش را بگیرد. – مول چون سخن قراول را شنید پیش آمد و بقراول گفت مسیو شما گفتید که این که بیرون آمد مسیو دموی است؟ - قراول گفت آری و انها هم که همراهش هستند هوگنوها میباشند – مول گفت مرسی همینقدر میخواستم که فهمیدم روانه شد بطرف رئیس سوارها.

چون نزدیک رسید سلامی کرده و گفت مسیو از قراریکه شنیدم شما مسیو دموی هستید – گفت آری مسیو منم چه فرمایشی دارید؟ - مول گفت چون نام گرامی شما در میانه طایفه پروتستان خیلی مشهور و معروفست فلهذا جسارت کرده و بشما زحمتی که دارم میدهم – دموی گفت بفرمایید. اما اول بدانم که اسم شریف شما چه چیز است؟ - گفت کنت لراک دلامول. اینجوانها بهمدیگر سلام کرده دموی گفت چه فرمایشی است بفرمایید – مول گفت مسیو من از اکس میآیم و از حاکم اکس کاغذی از برای شاه ناوار دارم که مشتمل است بر مطلبی بسیار مهم و معجل. معطل مانده‌ام که چگونه کاغذ را بخدمت ایشان برسانم و خود چگونه داخل لور گردم – دموی گفت دخول بلور سهلست لیکن گمان ندارم که شاه ناوار این لحظه فراغت انرا داشته باشند که از شما پذیرایی نمایند بهر حال همراه من بیا من شما را میبرم تا درعمارت شاه ناوار دیگر باقی با خودتان است – مول گفت التفات شما زیاد بغیر از این دیگر زحمتی ندارم – گفت پس بیا. دموی از اسب فرود آمده و عنان را بدست جلودارش داده دست مول را گرفته آمد تا بدر دربچه و بقراول خود را معرفی کرده و با مول داخل شده و مول را آورد تا دم در عمارت شاه ناوار و در عمارت را گشوده گفت بروید و خود سلامی کرده و برگشت. اطاق بیرونی خالی بود و یک در اندرونی باز بود. مول چند قدمی پیش رفته خود را در دهلیزی یافت چندانکه صدا کرد و در کوبید کسی جواب نداد این قسمت از عمارت لور گویا مسکون نبود. پس با خود گفت که اینهمه روایت که از لور و استحکام و نظام و تشریفاتش شنیده بودیم واهی بوده است در اینجا نیز بمثل سایر جاها هرکس میخواهد میآید و میرود پس دوباره بنای کوبیدن در و صدا زدن کرد اما مثل اول نتیجه مترتب نشد. انگاه با خود گفت که بیشتر برویم شاید بکسی مصادف گردیم. پس شروع کرد در دالان پیش رفتن که لحظه بلحظه تاریک میشد ناگاه دری که در مقابل بود گشیوده شده و دو پاژ نمایان شدند که چراغ در دست داشتند و پیشاپیش زنی بسیار متشخص و بی‌نهایت خوشگل میکشیدند. روشنایی چراغ بروی مول افتاد که در جای خود ایستاده بود. خانم هم ایستاد در وقتیکه دید مول ایستاده است. و بیک لحنی که بهتر از لحن موسیقار بود خطاب بمول کرده و گفت مسیو چه میخواهی؟ - مول سر پیش افکنده و گفت مادام عفو میطلبم مسیو دموی مرا اینجا راه نمایی کرد. میخواستم بخدمت شاه ناوار برسم – گفت اعلیحضرت شاه ناوار اینجا نیستند گویا خانه برادرزنش باشند اما در نبودن ایشان مطلب خود را بملکه ناوار نتوانی بگویی؟ - گفت چرا مادام اگر کسی مرحمت داشته مرا بخدمت ایشان دلالت کند – گفت مسیو شما بالفعل در خدمت ایشان هستید – زیرا که من ملکه ناوار هستم. – در شنیدن این حرف مول چنان حرکتی از تعجب کرد که مارکریت را خنده گرفته و تبسمی کرد و گفت پس مطلب خود زود بگویید که من باید بروم خانه ملکه مادر شاه که مرا منتظرند – مول گفت مادام در اینصورت که منتظر شما میباشند مرا مرخص بفرمایید و برم زیرا که دیدار ناگهانی شما مرا چنان مشوش کرد که نمیتوانم خیالات خود را بیک جای گرد آورم – مارکریت در شنیدن اینکلام مول که واقعا و از روی حقیقه گفت نه از روی تملق و خوش آمد گویی بیشتر آمده و گفت مسیو خاطر آسوده و آرام دارید من شتاب ندارم قدری منتظر من خواهند بود عیبی ندارد و انقدر توقف مینمایم تا شما مطلب خود را بگویید – مول گفت بی‌اندازه معذرت میخواهم که من ان احترام و تعظیم لازم که بایستی در حق شما بعمل آورم نیاوردم اما . . . مول سکوت کرد مارکریت گفت میخواهی بگویی من شما را گمان کردم که یکی از دام دنورهای ملکه هستید. – مول ربه العشق است که از محل قدس فرود آمده برای صید دل ما بیچارگان – مارکریت تبسمی کرده و گفت مسیو از طرف شما بالمره مطمئن شدن که باین بلاغت و طلاقت لسان که شما دارید در دربار فرانسه عنقریب بدرجات عالیه خواهید رسید حال اگر مکتوبی بشاه ناوار دارید بدهید.

فی‌الفور مول از بغل خود پاکتی از حریر بیرون آورده و تقدیم ملکه نمود. که مارکریت گرفته و گشود و مطالعه نمود. و سربالا کرده و گفت شما مسیو دلامول میباشید؟ - گفت آری مادام و کمال شرافترا یافتم که نام من بعلیا حضرت ملکه معروف و خود شخصا شناخته حضور شده . . . گفت من اسم شما را از شاه ناوار و دوک دالانسون برادرم شنیده‌ام که منتظر شما بودند. بعد کاغذ را گذاشت در حبیب خفتان خود که سراسر یراق و الماس بود و مول بحسرت نگاه میکرد بکاغذیکه دو دقیقه قبل در بغل خود بود و اکنون بحرارت بدن خودش گرم است و الآن میرود که هم آغوشی بکند با ماه طلعتی که راضی است که عمر خود را بدهد و خود بجای کاغذ باشد. – مارکریت گفت حال مسیو بروید در غالری پایینی باشید تا کسی از طرف شاه ناوار یا از جانب دوک دالانسون بیاید و بشما بگوید که چه باید کرد. اکنون یکی از پاژها شما را همراهی میکند تا غالری. انوقت مارکریت روانه شد چون معبر تنگ بود مول خود را بدیوار چسبانید تا ملکه بگذرد و لباس ملکه بسر و صورت مول مالیده گردید و بوی عطر چیزی نمانده بود که او را مدهوش نماید و بر خود لرزید و بزحمت خود را نگاه داری نمود تا بر زمین نیفتاد. مارکریت چون طیف خیال از نظر ناپدید گردید. – انگاه پاژی که مامور ببردن مول بود گفت مسیو نمیآیید برویم؟ - مول چون مستان گفت اوه آری آری و راه افتاد و شتاب میکرد زیرا که راهیکه پاژ نمود همان سمت بود که ملکه از ان راه رفت مول امید داشت که بلکه بملکه برسد و باز دیداری تازه نماید. فی‌الحقیقه چون بمنتهی الیه پله رسید مارکریت را دید که میخواهد از خم راه بگذرد یا بصدای پا یا برحسب اتفاق در اینوقت مارکریت برگشت و نگاهی کرد مول مجددا دیدار کرد و بی‌اختیار گفت بزرگ است خدا که چنین صورتی در بشری افریده. پاژ متحیرانه پرسید که چه شد؟. مول گفت هیج چیزی خوب دیدم بی‌اختیار تحسین گفتم باری تا رسیدند بمحل موعود پاژ ایستاد و دری نشانداد و گفت داخل شده و منتظر باشید. مول داخل شد بغالری که خالی بود الا یکنفری که راه میرفت گویا او هم منتظر بود هوا تاریک شده بود در بیست قدمی شناسایی دشوار گردیده بود. مول قدری هم پیشتر رفت یکباره بانگ زد که عجب است این مسیو لکنت دکوکوناس است. باین صدا کوکوناس برگشت و مول را دید و گفت موردی! مول هستی انگاه پرسید که شما را نیز مسیو بسم داخل کرد یا دیگری؟ مسیو بسم که جوانی آلماند و خوشرویی بود. – مول گفت مسیو دموی مرا داخل کرد. معلوم میشود که هوگنوها هم در دربار خالی از تقرب نیستند بهر حال دوک دکیز را ملاقات کردی؟ - گفت نه هنوز. شما چطور بار حضور شاه ناوار را یافتید؟ - گفت من نیز نه اما عنقریب بخدمت ایشان میرسم و طولی نخواهد کشید زیرا که مرا در اینجا نشانیده‌اند که منتظر باشم کوکوناس گفت چنین می‌نماید که مهمانی بزرگی امشب اینجا خواهد بود و ما نیز البته مدعو خواهیم شد. از دو ساعت باینطرف بخت بروی ما خندیده . . . اوه شما را چه میشود که چنین متفکر و بخود مشغول هستید – مول بخود لرزیده و گفت مرا میگویید؟ من هیچ تفکری ندارم اما رویت این مکان در من اثری کرد که قدری مبهوتم ساخته. راست میگفت اثری غریبی دروی بود اما نه از رویت مکان بلکه از دیدار جمال ملکه. کوکوناس گفت یقین تو هم مثل من فکر فیلسیوفی میکردی. وقتیکه شما آمدید درست من انچه را که معلمم در زمان تدریس بمن تعلیم کرده بود بخاطر می‌آوردم. واقعا شما پلوتارک دیده‌اید؟ - مول تبسمی کرده و گفت این کتاب از جمله کتابهای محبوب و مختار من است – کوکوناس گفت بسیار خوب این مصنف خوب تشبیه کرده است حسن و جمال را بکلی که خوشرنگ و با طراوت است لیکن یکروزیست که دوام ندارد بمحض شکفتن زود پژمرده میگردد. اما فضیلت و دانش مانند گیاهیست که عطر بلسان و خوشبوی و رایحه با دوام دارد که هرگز زایل نمیشود و همواره اثر غریبی در معالجات و بهبودی از امراض دارد – مول بتعجب بکوکوناس نگریسته نگریسته و گفت شما زبان یونانی میدانید؟ - گفت نه اما معلمم همواره بمن سفارش میکرد که روزی که بدربار رفتی در انجا از فضایل و کمالات حرف بزن که این نوع صحبت شخص را با وقار و در نظرها سنگین جلوه میدهد بهر حال بگویید ببینیم گرسته هستید – گفت نه – گفت قطعا بیخیال کباب مرغی که در بل اتوال دیدید که صورت کشیده بودند هستید. من که بسیار گرسنه هستم از گرسنگی فضیلت‌گویی نمیتوانم – گفت چرا مسیو کوکوناس همان مصنف میگوید که خوبست روح را در حزن پرورش داد و معده را بگرسنگی آموخته کرد. – کوکوناس متحیرانه گفت مگر شما یونانی بلدید؟ - مول گفت آری معلم من یاد داده است. – کوکوناس گفت موردی کار شما هیج عیبی ندارد و عنقریب بدولت میرسید زیرا که با شارل نهم شعر میسازید و با ملکه مارکریت بیونانی صحبت میدارید. مول خندید و گفت از این فقره غفلت کردید که با شاه ناوار نیز بزبان کاسکون حرف میزنم. در این بین صدای پایی آمد و مسیو بسم در راه گشوده و داخل گردید و در تاریکی پیش آمده بدقت نگریست تا اصلزاده خود را بشناسد بعد اشاره کرد بکوکوناس که بهمراه او بیاید.

کوکوناس با دست اشاره بمول کرده وداع نموده و روانه شد. دبسم او را برد بمنتهی الیه غالری و دری را گشوده که بپله نخستین پله گشوده گردید و انجا ایستاده باطراف نگاهی کرده و پرسید که مسیو شما کجا منزل نموده‌اید؟ - گفت در مهمانخانه موسوم به بل اتوال در کوچه آربرسک – گفت خوب خوب در دو قدمی اینجاست زود زود برگرد بمنزل خود که امشب. بعد سکوت کرده و باطراف خود نگاه نمود – کوکوناس پرسید که امشب چه خواهد شد بفرمایید – گفت امشب برگرد باینجا با صلیبی سفید در کلاه و اسم شب هم کیز است. گفت اما در چه ساعت بیایم. – گفت انوقت که صدای توکسین را شنیدید (توکسین ناقوسی است که بآهنگ مخصوص در وقوع حادثه و مصیبت میزنند که ناقوس مصیبت میتوان گفت) کوکوناس متحیرانه نگریست و گفت توکسین – گفت آری حرف دیگر مزن – کوکوناس سلامی کرده و برگشت و با خود می‌گفت چه شد و مقصود چه بود از برای چه توکسین خواهند نواخت چه حادثه واقع شده است یا خواهد شد بهر حال مسیو بسم شخص بامزه‌ایست. حال برویم منزل مول را منتظر نشویم قطعا در خدمت شاه ناوار صرف شام خواهد کرد و بطرف مهمانخانه روانه شد. از این سمت هم بعد از رفتن کوکوناس مول چند دقیقه تنها ماند و ناگاه در باز شده و پاژی داخل گردید و گفت شما لکنت دلامول میباشید؟ - گفت آری منم – گفت کجا منزل دارید؟ - گفت کوچه آربرسک مهمان خانه بل اتوال – گفت در این نزدیکیست. گوش دهید . . . شاه ناوار میفرمایند که الآن مجال ملاقات شما را ندارم بروید بمنزل خود اگر در اثنای شب فرصتی یافتم پی شما میفرستم و الا فردا صبح زود خود بیایید – گفت اگر قراول مانعشد چطور کلمه جواز ناوار است چون گفتید کلمه جواز ناوار است چون گفتید دیگر قراول ممانعت نخواهد کرد – گفت مرسی خواست برود پاژ گفت صبر نمایید بمن فرموده‌اند که شما را تا دربچه ببرم که مبادا در لور گم شوید. بهمراه مول آمد تا از دربچه بیرونش کرد. چون مول خود را در خارج عمارت دید با خود گفت کوکوناس لامحاله شامرا در نزد کیز صرف خواهد کرد دیگر منتظر او نباشیم و برویم بمنزل شامل بخوریم. اما چون بمنزل رسید کوکوناس را دید که ظرف کوکوی بسیار بزرگی در پیش نهاده و مشغول خوردن است چون چشمش بمول افتاد بقهقهه بلند خندید و گفت معلوم است که شما هم چون من در خدمت شاه ناوار شام نخوردید چنانکه من در نزد کیز – گفت نه کنت – گفت اشتها بشما عود نمود؟ - گفت گویا – گفت با وجود سفارش پلوتارک؟ - گفت مسیو لکنت پلوتارک در موضع دیگر هم گفته است که انرا که دارد سزاوار است که با انکه ندارد قسمت و مواسات نماید حال اگر میل دارید این کوکو را با شما تقسیم نمایم و در اثنای غذا صحبت از فضایل مینمایم – گفت نه بجان خودم صحبت فضایل در لور خوبست که بیم ان باشد که گوش بدهند که شخص چه میگوید و شکم هم خالی باشد اما در اینجا فضیلت درخوردنست بفرمایید شام بخوریم – گفت چنین باشد حال که قسمت اینطور خواسته که سهم ما در همه جا یکی باشد. در اینجا هم میخوابید؟ - گفت نمیدانم – گفت من هم نمیدانم – گفت اما من اینقدر میدانم که در کجا خواهم خوابید – گفت کجا؟ - گفت همانجاییکه شما خواهید خفت. پس هر دو خندید و از کوکوی مترلاهوریر صحبت کنان بقدر کفایت خوردند.