لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۳۱
تازیبانی که گراز را از موضع خود حرکت داده و داخل نیزار و لجن کرده بود و میگفت که در همان محل مانده و بیرون نرفته اشتباه نکرده بود زیرا که بمحض اینکه سگها را سر دادند و داخل نیزار گردیدند گرازی قویهیکل از لجن بیرون آمد و بنای دویدن گذاشت سگی تنها او را تعاقب کرده و میراند تا از پنجاه قدمی شاه او را گذرانید انگاه قریب به بیست سگ بروی حمله بردند. شکار میل گلی و هوش شارل بود که در این باب بیاختیار بود. بمجرد گذشتن گراز از پنجاه قدمی شارل که شاه اسب را بحرکت آورده و بوق میزد و اسب میتاخت دوک دالانسون و هنری هم عقب شاه میتاختند. مارکریت بهنری اشاره کرده بود که از پیش شاه دور نشود. و سایر شکارچیان هم از عقب شاه میراندند. این جنگل دوندی در انتاریخ جنگلی بود بکر و دست نخورده که عبور از وی کمال صعوبت را داشت. شکار بمحض اینکه خود را بجنگل میرد دیگر باین سهولت و آسانی بدست نمیآمد. در سر ربع ساعت انچه باید میشد شد درختهای انبوه سد راه شده مانع از تعاقب گردیده گراز دور شد و صدای سگها بریده گردید و شاه لابد شد که برود بسرچهار راه مرکرزی و در انجا منتظر شود تا معلوم کند که شکار بکدام سمت رفت و از کدام طرف باید تعاقب نمود پس آمد بچهارراه ایستاد که تا از کدام طرف چیزی بشنود. و نظر کرد بدالانسون و هنری که ساکت ایستاده بودند و بدالانسون گفت فرانسو چه باید کرد و تو هنریو. بآسودگی ایستادهاید. موردیو. مثل کشیشهاییکه بعقب روسای خود میگردند. اینکه شکار نشد. دالانسون توبان میمانی که از قوطی بیرون آمده. بقدری عطر بر خود زده که اگر از میان سگها و شکار عبور نمایی بوی عطر سگها را گمراه کرده و نمیتوانند بوی شکار را تشخیص بدهند. و تو هنریو کو حربه و کو تفنگت؟ - هنری گفت چون میدانم که میل اعلیحضرت شما بر اینست که چون به تیررس شکار رسیدید خود با تفنگ بزنید. در اینصورت چه مصرف خواهد داشت که بر خود زحمت داده تفنگی بردارم. اما خشت من خوب مشق نکرده و خوب نمیتوانم بیندازم. و در کوهستان ما استعمال اینحربه معمول نیست و خشت اندازی بهم نمیرسد. ما شکار خرس میکنیم تنها با خنجری ساده – شارل گفت موردیو. هنریو وقتیکه بولایت خود رفتی از برای من یکعراده پر از خرس بفرست که باید شکار اینحیوان که با شکارجی کشتی میگید و شخص را در آغوش خود خفه میکند خیلی تماشا داشته و زیاد بامزه باشد. شارل گوش میداد گفت صدای سگها را گویا میشنویم. پس بوق گرفته بنای بوق زدن گذاشت. از چند طرف جواب شنید و بآهنگی که در شکار معروفست که میگوید خبری نیست. ناگاه تازیبانی پیدا شد که بوق بآهنگی دیگر زد که معلوم بود گراز را دیده است. شاه فرمود پیدا کردهآند. و اسب را بحرکت آورد بانسمت و تمام شکارچیان که بشاه پیوسته بودند عقب شاه بنای اسب تازی گذاشتند. این تازیبان اشتباه نکرده بود. زیرا که چندانکه شاه نزدیک میشد صدای سگها بخوبی مسموع میگردید. و بیشتر از شصت سگ بود که بدفعات سر داده بودند باثر گراز میرفتند و فریاد میزدند. شاه گراز را دید که باز خود را بجنگل افکند. در این گیر و دار جماعتی از روسای هوگنوها که خود را بلباس شکارچیان کرده بودند نمایان شدند که بر دوک دالانسون اشاره نمودند که اسباب فرار مهیا است و این راهیکه در پیش است بالمره خلوت است دیگر فرصت را نباید از دست داد و هنری نیز ملتفت این اشارات بود و منتظر بود که اگر دوک دالانسون حرکتی نماید او نیز حرکت کند لیکن دید که دوک دالانسون صریح اشاره نمود که نمیشود هنری با خود گفت که محقق شد که از مسئله پولون مطلع شده و میداند که دوک دانژو بسلطنت پولون انتخاب شده و میرود و پاریس خالی میماند در انصورت اگر شارل مرد و دوک دانژو در پولون بود سلطنت بدالانسون میرسد تا انبرادر از پولون بیاید این سلطنت را صاحب شده پس دور شدن خود را از پاریس مصلحت ندید. پس چون روسای هوگنو چنین دیدند متفرق شده و بجنگل شده و از میانه بدر رفتند.
در این بین صدای سگها نزدیک شد. و از انتهای خیابانی که در قرب او بودند گراز را دیدند که نمایان شد که سگها دنبال کردهاند. و شارل را دیدند که کلاه از سر افتاده و بوق در دهان چنان میزند و میآید که نزدیک است حنجرهاش پاره شود و سه چهار از تازیبانان نیز از عقب او میدوند. دوک دالانسون چون شاه را دید بطرف او اسب افکند و بوی ملحق گردید. هنری نیز فرصت کرده بمارکریت نزدیک شد که مارکریت نیز پیش آمده و پرسید که چهچیز است؟ - گفت مادام شکار گراز میکنیم – گفت همین؟ - گفت آری مادام زیرا که از دیشب مهب باد تغیر کرده خیالات دیگرگون شده. گویا همین حد سرال من زده بودم. – مارکریت گفت این تغیر باد گویا بر شکار مساعد نباشد – گفت آری مادام تمام ان نقشهای شکار را باطل ساخت باید از نو نقشه دیگری کشید. این لحظه صدای سگها شدید گردید و معلوم شد که گراز نزدیک آمده پس هر کسی احتیاط خود را داشتند گراز روی بمرکز جنگل و سر چهارراه که خانمها و اصلزادگان در انجا جمع شده بودند نهاد و سی چهل سگی قوی او را تعاقب کرده و از نزدیک مزاحمت میرسانیدند. و بفاصله بیست قدم از گراز شارل کلاه افتاده و سر برهنه و بالاپوش بیکسوی رفته و خار و شاخهای درختها لباسش را پاره پاره نموده دستها و صورت غرق خون ظاهر شد یکی دو تا از تازیبانها با او مانده و بوق را متصل میزد از برای اینکه سگها را تحریص نماید. تمام عالم از نظرش محو شده اگر اسبش از رفتار میماند مضایقه نداشت که فریاد برآورد که اسبی بمن بدهید و سلطنت مرا بگیرید. اما اسبش چنان میدوید که ابدا آثار درماندگی در وی مشهود نبود. شاه میتاخت و چند قدم از وی دوک دالانسون نیز با دو نفر تازیبانان میتاخت اسب سایرین تمام عقب مانده بودند و گراز مثل برق میرفت و سگها هم او را تعاقب کرده میبردند. و در سر ده دقیقه گراز از فرار ایستاده و برگشت بطرف سگها و پشت داد بستگی که به پیش آمد و بنای جدال با سگها گذاشت. شارل بنای فریاد گذاشت بصدای او عقبماندگان شتاب کردند و رسیدند. و حلقه شده بدور شاه ایستادند و پهلوی شاه دوک دالانسون با تفنگی و هنری نیز با کارد شکاری خود ایستاده بودند. دوک دالانسون تفنگ را بدست گرفت و فتیله را روشن کرده مهیا ایستاد هنری نیز کارد خود را درآورد و در دست حاضر داشت. و دوک دکیز قدری دورتر از شاه با اصلزادگان خود ایستاده با کمال بیاعتنایی تماشا میکرد و خانمها نیز بیکجا جمع شده و تیپی و دسته تشکیل نموده بودند. و تمام شکارچیان چشم بگراز دوخته و تماشای جنگ او را با سگها میکردند که چیز دیدنی بود سگها از اطراف او را احاطه کرده و فریاد میزدند و گراز بجای ایستاده سر پیش داشته و دفع حملات سگها را مینمود هر سگی پر جسارت کرده و نزدیک میآمد گراز بضرب دندان شکم او را پاره کرده و سگ را ده قدم دورتر میافکند که حیوان بیچاره رودها بیرون آمده فریادکنان میماند در اثنای ده دقیقه بیشتر از بیست سگ را شکم دریده شارل چون چنین دید سگهای شبان که زره پوش و قوی هیکل و درنده و در زنجیر بودند. فریاد کرد که رها کنند که سگبانها زنجیر انها را برداشتند و این دو سگ بجسارت تمام خود را بروی گراز انداختند. و هر یک یک گوش گراز را بدندان گرفت. شارل نام سگها را برده و صدا میزد که مرحبا دردان و آفرین ریسکتو و داد میزد که حربه وحشتی بگراز بیندازدید – دوک دالانسون عرض کرد که با گلوله بزنم. – شارل گفت که نه تفنگ تفریحی ندارد و علاوه بر این نمیتوانند بطوریکه باید نشان درست بزنند حربه حربه بهتر است. و حربه شکاری از برای شارل عرضه کردند. مارکریت فریاد زد که برادر احتیاط خود را داشته باشید. و دوشس بانگ برآورد که اعلیحضترا دقت بفرمایید که خطا نکنید – شارل خندید و گفت دوشس آسوده باش که خطا نمیکنم. انگاه حربه را چنانکه رسم است گرفته و بر گراز تاخت گراز را که دو سگ تنگ گرفته بودند و نمیتوانست که حربه را از خود دفع نماید. چون برق حربه را مشاهده نمود بالطبع حرکتی کرده که حربه از سینه او رد شد و بر سنگی که تکیه کرده بود خورده و شکست. شارل فریاد برآورد که هزار اسم ابلیس! یکحربه دیگر بدهید. یک تازیبانی پیش دوید که حربه بدست شاه بدهد. که گراز طبعا احساس کرد که از برای کشتن اوست که میآیند حرکتی سخت کرد و گوشهاش پاره شده از چنگ سگها خود را رها کرده رو بطرف شاه آورد. شاه شکارچی ماهری بود. چون گراز را دید که بسوی او میآید. عنان را کشید که اسب بدون پای ایستاده تا حمله گراز دفع شود. لیکن شاه عنان را زیاد سخت کشید که اسب نتوانست خودداری کند واژگونه بر زمین خورد.
تمام حاضریت یکمرتیه فریاد برآوردند. و اسب در زمین ماند و پای شاه در زیر اسب گیر کرد. هنری فریاد زد که اعلیحضرتا دست بدهید و خود را بلند سازید. شاه عنان را رها نمود و با یکدست زین اسب را گرفت و با دست دیگر سعی کرد که کارد شکاری را از غلاف بکشد لیکن سنگینی بدن خود بروی کارد افتاده نمیگذاشت که کارد بیرون آید. و گراز نزدیک شد شارل بنای فریاد گذاشت که مرا دریابید. دالانسون! دالانسون! مرا دریاب که دالانسون تفنگ را راست کرد و تیر خالی شد اما بعوض اینکه گراز را بزند که در دوقدمی اسب و شاه رسیده بود بزانوی اسب زد در حالتیکه اسب میخواست برخیزد. که دوباهر بر زمین افتاد و گراز هم با دندان رو به بپای شاه آورد که موزه او را سرتاسر دراند دوک دالانسون بزیر لب گفت که گمان میکنم که دوک دانژو شاه فرانسه گردید و من نیز شاه پولون شدم. در وقتیکه گراز مشغول شکافتن موزه شاه بود. شارل دید که دستی بلند شد و کاردی برق زد انگاه کارد تا دسته بسینه گراز غایب شد و بعد باز دستی که پنجه آهنین داشت سر گراز را از روی موزه دریده شارل برداشت. شارل در حرکتی که اسب کرد موفق شده بود بر خلاص کردن پای خود از زیر اسب پس بزحمت از زمین برخواست. هنری که هنوز پای در زمین نهاده و جسد مرده گراز را بلند کرده در دست داشت بشاه عرض کرد که اعلیحضرتا تشویش مفرمایید گراز را کشتم و نگذاشتم صدمه بوجود مبارک برسد. انگاه جسد مرده گراز را بر زمین افکند که خون فراوان از دهان و زخمش بر زمین جاری گردید. شاه را که این جمعیت احاطه کرده و فریاد میزدند بطوری هولناک بود که بر خود شاه نیز مشتبه شده گمان میکرد که زخمی برداشته لیکن چون درست وارسی کرد در خود جراحتی نیافت مطمئن شده پس متوجه هنری شده و گفت مرسی هنریو مرسی دوک دالانسون پیش آمده و اظهار دلسوزی کرده و گفت بیچاره برادرم! شارل بطرف او نگریسته و گفت تو هستی دالانسون تیرانداز ماهر هنرمند گلوله است در کجا جایگیر گردیده؟ . – گفت معلوم است در پیکر گراز فرو رفته. – هنری خود را متعجب ساخته گفت عجیب فرانسوا که چنین گمان کرده و اینطور میگویید! گلوله شما زانوی اسب اعلیحضرت را در هم شکسته. و این عجب است! – شاه فرمود چه گفتی هنریو؟ آیا اینطور است دالانسون؟ - دوک متوحش و متحیر شده گفت شاید اینطور باشد – شارل ابروها در هم کشید و گفت از تو فرانسوا با اینکه تیرانداز قابلی هستید اینطور ضربه کمال غرابترا دارد. دوباره مرسی هنریو!. پس متوجه سایرین شده و فرمود دیگر شکار امروز کافیست برگردیم بلور. – مارکریت پیش آمد که بهنری تهنیت بگوید. شاه فرمود آری مارغو تهنیت بگوی و از صمیم قلب هم بر وی آفرین بگوی که اگر او نبود امروز دوک دانژو بنام هنری سوم شاه فرانسه بود – هنری گفت هلا مادام مسیو دوک دانژو که دشمن منست بعد از این واقعه خصومت را با من زیاد خواهد کرد. چه باید کرد هر کس انچه میتواند میکند من اینقدر میتوانستم که کردم. از مسیو دالانسون بپرسید. انگاه خم شده کارد خود را که در جسد گراز مانده بود بیرون کشید و دو سه بار بخاک فرو برد تا خونش پاک شود.