فروغی بسطامی (تضمینها)/نشهای داده به من دست از این مطلع شاه
ظاهر
نشهای داده به من دست از این مطلع شاه | که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم | |||||
دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم | توبهی پیش به یک جرعهی می برشکنم» | |||||
تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشند | ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم | |||||
مستی عشق تو را چند نهان باید داشت | بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم | |||||
حال پروانهی دل سوخته من میدانم | کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم | |||||
آن که بر کشتن من تیغ کشیدهست تویی | وان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منم | |||||
آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم | که به خاطر نگذشته است خیال وطنم | |||||
روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم | که نرفتهست چرا جان گرامی ز تنم | |||||
رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم | عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم | |||||
تا لبت گفته به من سر سخندانی را | کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم | |||||
مالک نظم گهربار ملک ناصردین | که ز فیض لب او صاحب در عدنم | |||||
خسرو عهد فروغی نظری کرده به من | که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم |