غربزدگی/نخستین گندیدگیها
۶
نخستین گندیدگیها
چنین است که در خاور میانهی ما همزمان با طلوع دورهی «رنسانس» در غرب، دیو تفتیش عقاید قرون وسطایی سر بر میدارد و کورهی اختلافات و جنگهای مذهبی تافته میشود. گذشته از اینکه در صفحات پیش، دیدیم که این سوی عالم دارد خالی میشود از کاروانهای متاعآور و به این دلیل، باید به انزوای فقر و تصوّف صوفی مآب خود بخزد. به این طریق به قول حضرت فردید ما، دُرست از همانجا که غرب تمام کرده است، شروع کردهایم؛ غرب که برخاست، ما نشستیم. غرب که در رستاخیز صنعتی خود بیدار شد، ما به خواب اصحاب کهف فرورفتیم. بگذریم که عین این بازی الّاکلنگ را ما در دورهی روشنفکری هم داریم که غرب در اوایل قرن ۱۷ میلادی شروعش کرد و ما در اوایل قرن بیستم(با نهضت مشروطه) که اروپا داشت به سمت سوسیالیسم و سبکهای هدایت شونده در اقتصاد و سیاست و فرهنگ میگرایید.
بردارید ورقی بزنید به سفرنامههای همهی کسانی که در سراسر دورهی صفوی به عنوان سیّاح یا بازرگان یا ایلچی یا مستشار نظامی – و اغلب هم از یسوعیان(ژزوئیتها[۱]) – به این سو آمدهاند و ببینید که همهی ایشان چه شاهدهای تشویق کننده و صبوری بودهاند برای آن تخته قاپو کردنها! و چه پیزری نهادهاند لای پالان آدم کشیهای عبّاس صفوی یا بی بتهگیهای سلطان حسین! و درست از آن زمان است که ما گوشمان بدهکار میشود به بهبه گویی کنار گودنشینان فرنگی که در حقیقت تربیتکنندگان اصلی امر اورجال ما هستند در این سیصد سال اخیر و همهی این احسنتها همچون افسونی است در گوش پیرمرد راهدار خستهای که آرام بخوابد تا دیگران قافله را بزنند.
اینها است سرچشمههایاصلی این سیلاب غربزدگی. بدبختانه ما هنوز هم گوشمان به این بهبه گوییهای مغرضانهی مأموران وزارت خارجهای بیگانه، اُخت است که هر چند سال یکبار در لباس مستشرقی یا سفیری یا مستشاری به اینسو میآیند و در آخر کار، طومار وَهنآوری درست میکنند که بله شما سرتان سر شیر است و دمتان دم فیل. و ما، یعنی همین مایی که از دورهی خسرو انوشیروان مالیخولیای بزرگنمایی داشتهایم و به تعارف دل باخته بودهایم! به دنبال همین رفت و آمدهای نوع تازه است که فرنگیان با خلق و خوی ما آشنا میشوند و میآموزند که چگونه دست به دهان نگاهمان بدارند و چگونه قرضه بدهند و بعد گمرک را در اختیار بگیرند. یا چگونه انحصار ابریشم مملکت را که در دست شاه وقت است(در زمان صفویه)، در بازار رقابتهای خود بکشند و بعد که خیارشان کونه کرد، چگونه به دست غلجاییان افغان خیال خود را از آن پهلوان کچل صفوی راحت کنند که کمکم به اندازهی لولوی سر خرمنی ترسآور میشود و بعد هم نادر است که بیاید و چنان کلّهخرانه به هند بتازد و درست در روزگاری که کمپانی هند شرقی، یعنی استعمار غربی، دارد در جنوب هند خیمه و خرگاه میزند و لازم است که سر دربار محمّدشاه در شمال هند گرم باشد و بعد هم سر نادر که بیخ طاق کوفته شد، داستان ترکمانچای(۱۲۴۳ هجری، ۱۸۶۴ میلادی) که آخرین عر و تیز این پوست شیر پوشیدهی غافل بود و بعد هم داستانِ جنگ هرات است(۱۲۷۳ هجری – ۱۸۹۴ میلادی) که یک محاصرهی بوشهر آخرین پشم را از این ریش و سمباد برد. نعش این پهلوان را هم این چنین به خاک افکندند. و در این پنجاه شصت سالهی آخر هم که سر و کلّهی نفت پیدا شده است و ما باز چیزی به عنوان علّت وجودی یافتهایم، بر اثر همین زمینهچینیها و سوابق دیگر آبها چنان از آسیاب افتاده است که سرنوشت سیاست و اقتصاد و فرهنگمان یک راست در دست کمپانیها و دولتهای غربی حامی آنهاست. و روحانیّت نیز که آخرین برج و باروی مقاومت در قبال فرنگی بود از همان زمان مشروطیّت چنان در مقابل هجوم مقدّمات ماشین در لاک خود فرو رفت و چنان درِ دنیای خارج را به روی خود بست و چنان پیلهای به دور خود تنید که مگر در روز حشر بِدَرد. چرا که قدم به قدم عقب نشست.
اینکه پیشوای روحانی طرفدار «مشروطه» در نهضت مشروطیّت بالای دار رفت، خود نشانهای از این عقبنشینی بود. و من با دکتر «تندرکیا» موافقم که نوشت: «شیخ شهید نوری نه به عنوان مخالف «مشروطه» – که خود در اوایل امر مدافعش بود – بلکه به عنوان مدافع «مشروعه» باید بالای دار برود.[۲]» و من میافزایم، و به عنوان مدافع کلّیّت تشیّع اسلامی. به همین علّت بود که در کشتن آن شهید، همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آن هم در زمانی که پیشوای فکری روشنفکران غربزدهی ما ملکم خان مسیحی بود و طالب اوف سوسیال دمکرات قفقازی! و به هر صورت از آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار، همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش، بر بام سرای مملکت افراشته شد.
و اکنون در لوای این پرچم، ما شبیه به قومی از خود بیگانهایم. در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعاتمان و خطرناکتر از همه در فرهنگمان. فرنگی مآب، میپروریم و فرنگی مآب، راه حلّ هر مشکلی را میجوییم.[۳]
اگر در صدر مشروطه خطر بیخ گوشمان بود، اکنون در جانمان نشسته. از آن دهاتی به شهر گریخته که دیگر به ده برنمیگردد، چون سلمانی دورهگرد آبادی او بریانتین در بساط ندارد و در ده، سینما نیست و ساندیچ نمیتوان خرید، گرفته تا آن وزیر که چون در مقابل گرد و خاک حسّاسیّت(آلرژی!) دارد، سالی به دوازده ما در چهار گوشهی عالم پرسه میزند. و چرا اینطور شد؟ چون همهی دو سه نسلی که پس از وقایع مشروطه در این آب و خاک سری توی سرها در آوردند و معلّم و نویسنده و وزیر و مدیر کل شدند و جز در طبّ هیچکدام متخصّص در فن و حرفهای نشدند، همهی اینها اگر هم چشمشان یک راست به دست قرتی بازیهای دورهی جوانی خودشان نبود که در پاریس و لندن و برلن گذرانده بودند، دست کم گوششان فقط بدهکار به «سه مکتوب» آقاخان کرمانی بود. خطاب به جلال الدوله و به دیگر غربزدگیهای صدر اوّل مشروطیّت از زبان و قلم ملکم خان و طالباوف و دیگران...[۴] و تا آنجا که صاحب این قلم میبیند، این حضرات «مونتسکیو»های وطنی(!) هر کدام از یک سوی بام افتادند. و گرچه شاید همه در این نکته متّفق القول بودند و بفهمی نفهمی احساس میکردند که اساس اجتماع و ستّت کهن ما در قبال حملهی جبری ماشین و تکنولوژی، تاب مقاومت ندارد و نیز همگی به این بیراهه افتادند که پس «اخذ تمدّن فرنگی بدون تصوّف ایرانی[۵]»، امّا گذشته از این نسخهی نامجرّب کلّی هر کدام در جست و جوی علاج درد به راهی دیگر رفتند. یکی زیر دیگ پلوی سفارت را آتش کرد، دیگری به تقلید از غرب گمان کرد باید «لوتر» بازی در آورد و با یک «رفورم» مذهبی به سنّت کهن جان تازه دمید، و سومی دعوت به وحدت اسلامی کرد، در زمانی که قتل عام ارمنیان و کردها کوس رسوایی عثمانی را بر سر بازار دنیا کوفته بود. میبخشید که در لفّافه میگویم. جای صراحت نیست.
در آن صدر اوّل مشروطه علّت اساسی کار زعمای قوم، در این بود که مخالف و موافق گمان میکردند که «اسلام=مشروعه=مذهب» هنوز آن کلّیّت جامع را دارد که حفاظی یا سدّی در مقابل نفوذ ماشین و غرب باشد. به این علّت بود که یکی به دفاع از آن برخاست و دیگری کوبیدش. به همین علّت بود که «مشروطه» و «مشروعه» دو مفهوم متضادّ بیدینی و دینداری از آب درآمد. به این طریق به گمان من همهی آن حضرات، بوق را از سر گشادش زدهاند. گرچه شاید اگر ما نیز در آن دوره میزیستیم، خبط آن دو رفیق را تکرار میکردیم و اکنون دیگر نبودیم تا چنین قضاوت سختی را به قلم بیاوریم، چرا که آن حضرات به هر صورت نزدیکتر از ما بودند به زمانی که میرزای بزرگ شیرازی با یک فتوای ساده طومار امتیاز تنباکو(به کمپانی انگلیسی رژی) را در نوشت و نشان داد که روحانیّت چه پایگاهی است و نیز چه خطری! به هر طریق آن همه مردان نیک در صدر اوّل مشروطه، غافل بودند از اینکه خدای تکنیک در خود اروپا نیز سالهاست که از فراز عرش بورسها و بانکها، کوس لمن الملکی میزند و دیگر تحمّل هیچ خدایی را ندارد و به ریش همهی سنّتها و ایدئولوژیها میخندد. بله این چنین بود که مشروطه به عنوان دورهی بیست ساله به یکی دو شهر تبعید شد و نفوذش از دستگاه عدلیه و آمار بریده شد و پوشیدن لباسش منع شد و آنوقت روحانیت در قبال این همه فشار، نه تنها کاری به عنوان عکسالعملی نکرد، بلکه همچنان در بند مقدّمات و مقارنات نماز ماند؛ یا در بند نجاسات یا مطهّرات؛ یا سرگردان میان شکّ دو و سه! و خیلی که همّت کرد، رادیو و تلویزیون را تحریم کرد که چنین گسترش یافتهاند و هیچ رستمی جلودارشان نیست. در حالی که روحانیّت بسیار به حق و به جا میتوانست و میبایست به سلاح دشمن مسلّح بشود و از ایستگاههای فرستندهی رادیو تلویزیونی مخصوص به خود – از قم یا مشهد – همچنان که در واتیکان میکنند، به مبارزه با غربزدگی، ایستگاههای فرستندهی دولتی و نیمه دولتی بپردازد. سربسته بگویم: اگر روحانیّت میدانست که با اعتقاد به «عدم لزوم اطاعت از اولوالامر» چه گوهر گرانبهایی را همچو نطفهای برای هر قیامی در مقابل حکومت ظالمان و فاسقان در دل مردم زنده نگه داشته، و اگر میتوانست ماهیّت اصلی این اولیای امر را به وسایل انتشاراتی(روزنامه، رادیو، تلویزیون، فیلم و غیره...) خود برای مردم روشن کند و حکم موارد عام را به موارد خاص بکشاند و اگر میتوانست با پا باز کردن به محافل بینالمللی، روحانیّت حرکتی و جنبشی به کار خود بدهد هرگز این چنین دل به جزییات نمیبست که حاصلش بی خبری صرف و کنار ماندن از گود زندگی است.[۶] بگذرم و به عنوان شاهد مثال، اشارهای بکنم به نقشی که تنها یک کمپانی نفت در این شصت سالهی اخیر در سیاست و اجتماع ما بازی کرده است و بعد رها کنم این همه بحث تاریخ را.
امتیاز نفت، درست در سال اوّل قرن بیستم میلادی(۱۹۰۱) داده شد. از طرف شاه قاجار به «ویلیام نوکس دارسی» انگلیسی که بعد حقوق خود را به کمپانی معروف فروخت و ما درست از ۱۹۰۶ به بعد است که جنجال مشروطیّت را داریم و حوزهی قرارداد کجاست؟ دامنههای جنوب غربی کوههای بختیاری. آثار نخستین چاه نفت، هنوز در مسجد سلیمان باقی است. پس باید دامنهی جنوب غربی کوههای بختیاری را از کوچ زمستانهی ایل بختیاری خالی نگه داشت، تا نخستین چاهکنهای نفت، بتوانند به راحتی زمین، کوه و دشت مسجد سلیمان را بکاوند. اینجوری است که ایل[۷] بختیاری[۸] راه میافتد تا با کمک مجاهدان تبریز و رشت، به فتح تهران برود! و اگر مشروطهی ما نیمبند است، به همین علّت هم هست که «خان»ها به پشتیبانی از نهضتی برخاستند که در اصل «خان خانی» را نفی میکند. بله. به این طریق سر ما آنقدر گرم به مشروطه و استبداد است تا جنگ اوّل بینالملل درمیگیرد؛ امّا کمپانی به نفت رسیده است و دریاداری انگلیس که رسماً صاحب امتیاز نفت جنوب شده است، حالا دیگر سوخت مطمئن خود را دارد.
میبینید که من تاریخنویسی نمیکنم. استنباط میکنم و خیلی هم به سرعت. دلایل و وقایع را خودِ شما در تاریخها بجویید.
بعد در حدود سال ۱۳۰۰ خودمان(۱۹۲۰ میلادی) جنگ تمام شده است و صاحبان کمپانی، اکنون فاتحاند و کورهی جنگ فسرده و ناچار مصرف خارجی نفت کم شده و باید مشتری نفت را در بازارهای داخلی نیز جست. پس باید حکومت مرکزی مقتدری سر کار باشد تا همهی راهها را امن کند و راهبندها برداشته شود و تانکرهای نفت، به راحتی بتوانند تا قوچان و خوی و مکران بروند و باید بتوان در هر ده کورهای پمپ بنزین ساخت و مهمتر از همه اینکه چون صاحب امتیاز اکنون دریاداری انگلیس است، دیگر حوصلهی اغتشاش داخلی و چانه زدن با خانها و مجلسها و مطبوعات را ندارد و میخواهد تنها با یک نفر طرف باشد. این است که کودتای ۱۲۹۹ را داریم و حکومت نظامی و خودکامهی بعدیاش را و تخت قاپوی کردها را و خفقان گرفتن «سمیتقو» را و سر به نیست شدن شیخ خزعل را که اگر اندکی عاقلانه رفتار کرده بود، حالا المثنّای شیخ نشین بحرین را در خوزستان هم داشتیم.
بعد، در سال ۱۳۱۱ خودمان(۱۹۳۲ میلادی) کمکم مدّت امتیاز دارسی از نیمه گذشته است و دارد به سوی تمامی میرود. ناچار صاحب امتیاز اصلی دریاداری یعنی دولت انگلیس، باید از چنان قدرت متمرکزی که هست و همهی حرفهایش را از مجلس و هیأت وزرا تا قشون و امنیّت عمومی، یک نفر میزند، استفاده کرد و تا تنور داغ است، مدّت امتیاز را تجدید کرد. این است که تقیزاده از نو «آلت فعل» میشود و مجلس، به خیمه شببازی رأی میدهد و امتیاز دارسی را اوّل لغو میکنند و بعد از نو میبندند و با چنان بوق و کرنایی که حتّی پیرمردهای قوم بو نبردند که چه کاسهای زیر نیم کاسه است! یا اگر برندند، لب تر نکردند؛ چرا که ندیدیم هیچ کدامشان حتّی نالهای از آن داستان سر کنند و محکومیّت تاریخ را از پیشانی سرنوشت خود بردارند. مگر بعدها که آب از آسیاب افتاد و سر پل سالهای پس از شهریور بیست، افسار هر خری را گرفتند. البتّه چنین حقیقت زشتی را باید به صورت ظاهرسازیهای در خور زمانه مزیّن کرد. یعنی واقعیّت را پوشاند و چهجور؟ اینجور که به ضرب دگنک، لباس مردم را متّحد الشکل میکنند و کلاه نمدی را از سر مردها برمیدارند و حجاب را از سر زنها. به عنوان آخرین تحوّلات مترقّیانه(!) و راه آهن سرتاسری را میکشند – نه به خرج نفت، بلکه به خرج مالیات قند و شکر – که تازه بزرگترین دلیل وجودیاش کمک رساندن به پشت جبههی استالینگراد بود در سالهای جنگ دوم بینالملل.
بعد، در سال ۱۳۲۰ خودمان(۱۹۴۱ میلادی) باز جنگ اروپاست و خطر رشید عالی گیلانی و لاسی که حکومت وقت ایران به عنوان علامت بلوغی، امّا سر پیری، با محور رم–برلن میزند. آخر گاوهای یک طویله اگر همخو نشوند همبو که میشوند و البتّه دیگر شوخی بردار نیست و همه دیدیم که چه وضعی پیش آمد. آن همه قدرت و جبروت و ارتش و رکنِ دو و شهربانی، یک روزه از هم پاشید و البتّه وقتی ناپلئون که یک سردار فرانسوی بود، به جزیرهی «سنتهلن» رضایت داد، پیداست که یک سردار ایرانی، به جزیرهی «موریس» خواهد ساخت و بعد ممالک متّحد امریکاست که خیلی زودتر از جنگ بینالملل اوّل به خود جنبیده است و باید بتواند کشتیهای سلاحبرِ خود را در خلیج فارس نفتگیری کند و اگر شما بودید، حاضر بودید به ازای سوخت کشتیهایی که در راه پیروزی بر فاشیسم – یعنی نجات روس و انگلیس – دور دنیا میگشتند، دلاز از جیب شخصی بدهید؟ آن هم به کمپانی نفت انگلیس؟ بله. زمینهی دخالت امریکا در قضیّهی نفت جنوب از اینجا شروع میشود؛ به خصوص که در قضیّهی آذربایجان، فقط وزنهی سیاست امریکا بود که سازمان ملل را به حرکت واداشت و روسهای شوروی، آذربایجان را تخلیه کردند. ناچار باز تشنّج است و آزادی خواهی است و سخن از امتیاز نفت شمال هم هست، همچو لولوی سر خرمنی که انگلیسها نمیخواهند حصارش را به امریکا بسپارند و این آزادی مختصر هست تا در سال ۱۳۲۹ شمسی(۱۹۵۱ میلادی) که نفت ملّی میشود و امریکا کیش میدهد و مهرهای شطرنج یک پس از دیگری عوض میشوند. یکی باید به صندوق عدم برود و دیگری مات بشود، تا سرمایهداری امریکا بتواند ۴۰ درصد از سهام «کنسرسیوم» نفت را ببرد. درست همان سهامی که دریاداری انگلستان دارد؛ و این است داستان قیام ملّی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲. و این است معنی آنچه دنبالهوری در سیاست و اقتصاد مینامیم. دنبالهروی از غرب و از کمپانیهای نفتی و از دولتهای غربی، این است حدّ اعلای تظاهر غربزدگی در زمانهی ما.
به این صورت است که صنعت غرب، ما را غارت میکند و به ما حکم میراند و سرنوشت ما را در دست دارد. پیداست که وقتی اختیار اقتصاد و سیاست مملکت را به دست کمپانیهای خارجی دادی، او میداند که به تو چه بفروشد و دستکم این را میداند که چه چیز را نفروشد و البتّه برای او که میخواهد فروشندهی دایمی کالاهای ساختهی خود باشد، بهتر این است که تو هرگز نتوانی از او بینیاز باشی و خدا زنده بدارد معادن نفت را. نفت را میبرند و در مقابل هر چه بخواهی به تو میدهند؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حتّی گندم. و این داد و ستد اجباری، حتّی در مسایل فرهنگی نیز هست و در ادب و سخن. بردارید و صفحات انگشتشمار مطبوعات مثلاً سنگین ادبی را ورق بزنید. کدام خبر از این سوی عالم در آنها است؟ یا از شرق به معنی اعم؟ از هند یا از ژاپون؟ همه خبر از «نوبل» است و عوض شدن «پاپ» و از «فرانسواز ساگان» است و جایزههای «کان» و آخرین نمایشنامهی «برادوی» و تازهترین فیلم «هولیوود». «رنگین نامه»ها هم که حسابشان پاک است و اگر اینها را «غربزدگی» ننامیم، چه بنامیم؟
پانویس
- ↑ اسامی ایشان یک طومار است و بهترین سند برای شناختن همهی آنها «زندگی شاه عبّاس» است به قلم نصر الله فلسفی که در سه جلد منتشر شده و جالب اینکه اوّلین و بزرگترین سرمایهی علم استشراق، همین سفرنامههاست و اغلب مستشرقان، خود کوچک ابدالهای همین حضراتند! کتاب فلسفی را بخوانید تا بدانید چه میگویم.
- ↑ نقل به مفهوم از شرح حال شیخ شهید نوری، به قلم دکتر تندرکیا، در مقدّمهی آخرین «شاهین»، چاپ تهران، سال ۱۳۳۵، صفحهی ۲۱ تا ۳۱۹.
- ↑ مراجعه کنید به «تسخیر تمدّن فرنگی» از سیّد فخرالدین شادمان، چاپ تهران، ۱۳۳۶. که بر من فضل سبق دارد و سالها پیش از این اوراق در جست و جوی علاق «فکلی مآبی» برآمده و آموزش جدّی زبان مادری را پیشنهاد کرده و ترجمهی آثار فلسفی و علمی و ادبی غرب را. و گرچه خوب متوجّه درد شده است، امّا نسخهی مجرّبی ندارد. چرا که از آن سال تاکنون، هزاران کتاب فرنگی ترجمه شده است و ما هرکدام کلّی معلومات فرنگی خواندهایم، ولی روز به روز بیشتر به «فکلی مآبی» میگراییم؛ چرا که این فکلی مآبی یا به تعبیر من قرتی بازی، خود یکی از عواض سادهی درد بزرگتری است که غربزدگی باشد. شاید کسی که پیش از همه راهی به علّت اصلی این مشکل برد، دکتر محمّد باقر هوشیار بود که گرچه به بهاییگری شهرت داشت، امّا در سال ۱۳۲۷ اینطور نوشته است: «شما از لای در دیدهاید که اروپاییها همه سواد دارند، لیکن پا برجا بودن سنن و آداب آنها را ندیدهاید و نمیدانید که دستگاه معارف آنها از کودکستان گرفته تا دانشگاه بر اساس کلیساست و شما این اساس را در مملکت خودتان به وسیلهی روشنفکری مغربزمینی چون کاسهی از آش داغتر مدّتی است از میان بردهاید.» مجلّهی آموزش و پرورش، سال ۱۳۲۷، از مقالهای به عنوان «آموزش همگان و رایگان».
- ↑ در رسالههای «اسلام، آخوند، و هاتف الغیب»، «هفتاد و دو ملّت»، «رسالهی یک کلمه»، «سیاست طالبی»، «سیاحت نامهی ابراهیم بیک»، و الخ... و اغلب مبلّغ غربزدگی و کوبندهی خرافات به اسم مذهب. به عقیدهی من اینها جادّه صافکنهای غربزدگی بودهاند.
- ↑ عین جملهی ملکم خان است. از مجموعهی آثارش، چاپ محیط طباطبایی تهران، ۱۳۲۷. و نیز مراجعه کنید به «فکر آزادی» از فریدون آدمیّت، چاپ تهران ۱۳۴۰، که با مهارت خاصّی یک دسته از فراماسونها را میکوبد و یک دستهشان را تبرئه میکند. در حالی که به گمان من، فراماسونها همهشان سر و ته یک کرباسند.
- ↑ در فاصلهی چاپ اوّل و دوم این دفتر، کتابی منتشر شد به نام «مرجعیّت و روحانیّت» (دی ماه ۱۳۴۱، چاپ تهران، شرکت انتشار) با پرگویی مألوف روحانیّت. امّا حکایت کننده از شعور و آگاهی نسبت به این مسایل و مسؤولیّتها و با راه حلهایی. به خصوص در مقالات مهندس بازرگان، استاد دانشگاه و سیّد محمود طالقانی امام مسجد هدایت. که به جای مرجع تقلید واحد، نوعی شورای فتوا دهنده را پیشنهاد کرده بودند. و اگر بپذیریم که این دفتر با همهی نواقصش، نوعی پیشگویی کننده بود وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را، من اکنون که یک سال از آن وقایع میگذرد این
- ↑ جسارت را در خود مییابم که به عرض مقامات روحانی برسانم که:
الف – اگر قرار باشد روحانیّت همچنان از اصول خود چشم بپوشد که یکیش را آوردم، و
ب – همچنان به جزییات دل خوش کند و به تحریم و تکفیر این و آن چیز یا کس، و
ج – فراموش کند که با تکیه به اصل جهاد و فتوا راه بازتری برای قبول تحوّلات زمانه پیش پای تشیّع است تا پیش پای اهل سنّت(در عین حال که فتوای آزادی زنان را شیخ محمّد شلتوت، رییس جامع الازهر داد نه علمای شیعه) به هر جهت اگر روحانیّت نتواند با توجّه به اوضاع روزگار آن پیلهی صدر مشروطه را بدرد، چارهای نیست جز اینکه بپذیریم که این آخرین سنگر دفاع در مقابل غربزدگی، جوش و خروش حیات را از دست داده است و بدل شده است به سنگوارهی متحجّری که جز در موزهها جایش نیست و یا دست بالا یکی از آخرین پناهگاههای همهی قوای ارتجاعی شده است. - ↑ یادتان باشد که یکی از سهامداران شرکت نفت B_P سردار اسعد بختیاری بود. همچنان که مشیرالدوله(نصرالله خان). و اگر این سردار اسعد را در زمان رضا شاه سر به نیست کردند، آیا گمان نمیکنید که لابد او هم مثل شیخ خزعل که در خوزستان دعویهای ارضی داشت، در قشلاق نفتخیز ایل بختیاری دعواهایی داشته و مزاحم حکومت وقت بوده؟ و باز درست همچنان که حیات داوودیها نسبت به خارک دعواهایی داشتند و به این مناسبت تیرباران شدند...؟ برای کشف این مسایل، رجوع کنید به «طلای سیاه یا بلای ایران»، به قلم ابوالفضل لسانی.