غربزدگی/سرچشمهی اصلی سیل
۵
سرچشمهی اصلی سیل
در این سه قرن اخیر، از طرفی دنیای غرب در دیگ انقلاب صنعتی قوام آمد و «فئودالیسم» جای خود را به شهرنشینی داد و از طرف دیگر، ما در این گوشهی شرق، به پیلهی حکومت «وحدت ملّی» خود بر مبنای تشیّع پناه بردیم و هر روز تار خود را بیشتر تنیدیم و حتّی اگر قیامی هم کردیم، به لباس «باطنیان» و «نقطویان» و «حروفیان» و «بهاییان» درآمدیم و به ازای هر چه مدرسه و آزمایشگاه که در غرب بنا نهاده شد، ما محافل سرّی ساختیم و به بطون هفتگانهی رموز و اسم اعظم پناه بردیم.
در این سه قرن است که غرب، عاقبت به کمک ماشین، به استحصال غول آسا دست یافت و نیازمند بازار آشفتهی دنیا شد. از طرفی برای بدست آوردن موادّ خام ارزان – و از طرف دیگر برای فروش مصنوعات خود – در همین دو سه قرن است که ما در پس سپرهایی که از ترس عثمانی به سر کشیده بودیم، خوابمان برد و غرب، نه تنها عثمانی را خورد و از هر استخوان پارهاش گرزی ساخت برای روز مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان؛ بلکه به زودی به سراغ ما هم آمد و من ریشهی غربزدگی را در همینجا میبینم. از طرفی در درازدستی صنعت غرب؛ و از طرف دیگر در کوتاهدستی حکومت ملّی، بر مبنای سنّتی به ضرب سنّیکشی مسلّط شده. از آن زمان که روحانیّت ما فراموش کرد که در تن حکّام وقت، عملهی ظلم و جور فرو رفتهاند، از آن وقت که «میرداماد» و «مجلسی» دست کم به سکوت رضایتآمیز خود به عنوان دست مریزادی به تبلیغ تشیّع به خدمت دربار صفوی درآمدند که جعل حدیث کنند؛ از آن زمان است که ما سواران بر مَرْکَب کلّیّت اسلام بدل شدیم به حافظان قبور، به ریزهخواران خوان مظلومیّت شهدا. ما درست از آن روز که مکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم دربان گورستانها از آب درآمدیم. من این قضیّه را در «نون و القلم» نشان دادهام.
میبینید که باز قضیّه دو سر دارد و من با اینکه این مختصر هرگز دعوی جست و جو در فلسفهی تاریخ نیست، مجبورم که به این هر دو سر اشارهای گذرا بکنم.
امّا اینکه چه عللی به تحوّل صنعتی غرب انجامید، کار من نیست. غربیان خود از این مقوله حماسهها گفتهاند و داستانها و ما نیز که سخت غربزده بودهایم، در بوق و کرنای مدارس و رادیو و انتشاراتمان همان اباطیل غربیان را سالهاست تکرار میکنیم که: رنسانس و کشف قطبنما و فتح امریکا و گذر از دماغهی امید نیک و کشف نیروی بخار و پا گذاشتن به هند و اختراع برق و... الخ.
حتّی در جغرافیای کلاس پنجم دبستان هم به این بدیهیّات میتوان دست یافت. ناچار من در این زمینه به یک نکته اشاره میکنم و میگذرم: و آن نکته اینکه غرب – یعنی عالم مسیحیّت قرون وسطا – وقتی به منتهای درجهی ممکن، محصور عالم اسلام شد؛ یعنی وقتی از دو سه سمت(شرق و جنوب و جنوب غربی) در مقابل قدرت ممالک اسلامی در خطر نیستی قرار گرفت و مجبور شد دست و پای خود را در همان چند ولایت شمالی دریای مدیترانه جمع کند، به سختی بیدار شد و در مقابل خطر اسلام از سر نومیدی به تعرّض پرداخت. همچون گربهای که در اتاقی حبس کردهای و این تاریخ کی بود؟ اواخر قرن ششم هجری(۱۲ میلادی)؛ یعنی وقتی که یک سر عالم اسلام، دانشگاه قرطبه(کوردوبا) بود در اندلس و سر دیگرش، مدارس بلخ و بخارا و همهی اراضی قُدس و همهی سواحل شرقی و جنوبی و غربی مدیترانه و حتّی جزیرهی سیسیل(صقلیه) پایگاه ایشان. فوراً پس از همین تاریخ است که مسیحیان صلحجو و طعنهزن به جهاد اسلامی بدل به صلیبیان جهاد کننده میشوند و در جنگهای طویل صلیبی، اساس اقتباسی را از فنون و معارف اسلامی میگذارند که غرب مسیحی را پس از پنج شش قرن، بدل میکند به خداوندان سرمایه و فن و معرفت و پس از هشت قرن، به خداوندان صنعت و ماشین و تکنولوژی. به این طریق اگر غرب مسیحی در وحشت از نیستی و اضمحلال در مقابل خطر اسلام، یک مرتبه بیدار شد و سنگر گرفت و به تعرّض برخاست و ناچار نجات یافت؛ آیا اکنون نرسیده است نوبت آنکه ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر و نیستی کنیم و برخیزیم و سنگر بگیریم و به تعرّضی بپردازیم؟
امّا در زمینهی کوتاهدستی ما و آن خواب بیگاه، یکی دو نکته هست که کمتر شنیده و خواندهاید. من به این نکات میپردازم. دیگر نکات را به تاریخهای تمدّن مراجعه کنید.
نکتهی اوّل اینکه فلات ایران تا پیش از کشف راههای دریایی – اگر هم تنها راه نبود – دست کم معبر بزرگترین راهها بود از شرق دور به غرب دور، از چین و هند به سواحل مدیترانه، معبر ابریشم و ادویه و کاغذ و کالا برای دنیای غرب. در معبر همین کاروانهای حامل ثروت بود که شهرهای استخواندار ما باروها افراشتند و همچون اطراقگاههای امن، کاروانیان دو سر عالم را زیر رواقهای سایهافکن خود پناه دادند و از این راه، جنب و جوشی در شهر و در روستا نهادند. راهی که قندهار و هرات و توس و نیشابور(صد دروازه) و ری و قزوین و تبریز و خوی و ارزنة الروم را یا به طرابوزان میپیوست، یا به دیار بکر و طرابلس. این راه شمالی ابریشم بود، یا راه دیگری که کنارهی سند را از دریا به هرمز و قشم میپیوست و بعد به کرمان و یزد و اصفهان و ورامین و ساوه و همدان و کرمانشاه و موصل. تا باز به بنادر شرقی مدیترانه بپیوندد. صرف نظر از کنارهی مازندران و دست خوزستان که هر کدام حال و مقالی دیگر دارند. قدیمیترین تمدّنهای فلات ایران، در همین شهرهاست که برشمردم. یا بر کنارهی آنها، در شکم تپّههای بزرگ مدفون است؛ امّا از وقتی راههای دریا باز شد و دریانوردان، دل این را یافتند که بی چشم داشتی به سواحل نزدیک و امن، دل اقیانوسها را بشکافند، از آن زمان به بعد علاوه بر آنکه غرب به قارهّی جدید امریکا دست یافت و این خود پلی بود که در آن سوی عالم گرفتند، در این سو از شهرهای ما و از شهرنشینی نیمبند ما و از تمدّن ما همچون از ماری که پوست بیندازد و برود، فقط پوستی بر جا ماند. فقط پوستهای. پوستهی کاروانسراها، پوستهی شهرها، پوستهی آداب و فرهنگ، پوستهی مذهب و معتقدات، پوستهی اصول اقتصادی، و از آن پس بود که فقر، به معنی دقیقش آمد و ما شدیم فراموش شدگان دنیای زندهها. قبرستان یادبودها و یادگارهای خوش راههای باز و کاروانهای پرمتاع[۱]. از وقتی که ثروت، سایهی خود را از سر شهرهای ما برداشت و مستقیماً از راه دریا، چین و هند را به غرب برد، ما فراموش شدیم. درست از همان وقت بود که ما به پیلهی تصوّف سبک صفوی فرو رفتیم و به پیلهی حکومت وحدت ملّی بر مبنای تشیّع. دنیا که از ما برگشت، ما از دنیا برگشتیم و غرب را نجس دانستیم. وقتی دو سر عالم بی هیچ نیازی به مهماننوازی کاروانسراهای ما به هم دست یافتند، ما دیگر شدیم منطقهی بی طرفی در حدود هند، منطقهای که باید آرام بماند و بی سرخر و تنها وظیفهاش اینکه، مبادا مزاحمتی برای هند فراهم کند و یا مبنای تهدیدی باشد برای کمپانی هند شرقی؛ و این وضع هست و هست و هست تا سر و کلّهی غول نفت از خوزستان پیدا میشود. که ما باز میشویم مرکز توجّه عالم وجود و مایهی نزاع شرق و غرب و امریکا و انگلیس که به جای خود بیاید.
به هر صورت در مطالعهی علل عقبماندگی خاور میانهایها در این سه قرن و پیش افتادن غربیان در همین مدّت، هنوز ندیدهام که کسی به این نکته اشارهای کرده باشد و حال آنکه در خور بسی بحثها و جست و جوهاست.
نکتهی دوم اینکه «دوک»های جمهوری و نیز(پیشقراول مسیحیان بازرگان یا بازرگانان مسیحی) نخستین کسانی نبودند که به جست و جوی متّحدی برای دفع شرّ مسلمانان – یعنی حریفان جنگهای صلیبی – دست به دامان ایلنشینان بتپرست شمال شرقی ایران شدند. پیش از ایشان، این ساز را اوّل خلفای بغداد زدند که برای فرونشاندن قیامهای خراسان و عراق همچو آبی از زیر کاه، دامنهی دسایس خود را تا صحرای قره قوروم کشاندند و کمکمک به دستههای مختلف ایلی و بیابانگردان غز و سلجوق و مغول، جواز عبور و چرا و سکونت دادند در سراسر عالم شرقی اسلام و کار به جایی کشید که همان از اواخر دورهی سامانیان همهی فرمانداران نظامی خراسان و بلخ و عراق ایل تاشان بودند و اتابکان و ارسلانان و سبکتکینها. به هر صورت اگر نه عمدی در این کار بود، مسلّم است که این جست و جوی یار و یاور در روز مبادای مقابله با کلّیّت اسلام سالهای پیش از بنای برج و باروی تجارتخانههای «ژنوا» و ونیز شروع شده بوده است.[۲] این است گفتهی یک فرنگی در این باره: «اهمّیّت تاریخی مسیحیّت ترک بسیار زیاد است. میدانیم که ولایت سغد که ترکان غربی از ۵۶۵ میلادی به بعد در آن ساکن شدند، یکی از بزرگترین مراکز کلیسای نسطوری بود. از اینجا و نیز از ولایت بلخ بود که مبلّغان نسطوری به قصد مسیحی کردن آسیا پا در راه نهادند... چنین به نظر میرسد که در حدود سال هزار میلادی، مبلّغان نسطوری کار مسیحی کردن عقبهداران قبایل ترک را در آسیای مرکزی به انجام رسانده باشند. این قبایل عبارتند از: (اونگوت)های مغولستان داخلی، (قرهایت)های مغولستان مرکزی و (نایمن)های مغولستان غربی. صرف نظر از اویغورها که از مدّتها پیش در صحرای گبی به آداب مسیحیّت مؤدّب شده بودند، به هر جهت سیمای نیمه مسیحی امپراتوری چنگیزخان را بی توجّه به ایمان نسطوری این همه ترکان غربی که در رکابش شمشیر میزدند، نمیتوان مشخّص کرد».[۳]
به این مناسبت تعجّبی نخواهم کرد و تصادف نخواهم دانست اگر ببینم که عالم اسلام در دو قرن هفت و هشت هجری(سیزده و چهارده میلادی) یک باره از دو سو به خطر میافتد. مغولان با «سیمای نیمه مسیحی» از شرق و صلیبیان کاملاً مسیحی از غرب و مارکوپولو با همپالگیهایش؛ به این ترتیب است که وارد گود میشوند. و «اروپاییان قرون چهارده و پانزده میلادی که با ترکان عثمانی میجنگیدند و سواحل غربی افریقا را کشف میکردند و دور دماغهی امید میگشتند و در اقیانوس هند، با مسلمانان میجنگیدند و در این تصوّر اشتباهی به سر میبردند که در آن سوی اقیانوس همدست قدیمی خود را بر ضدّ مسلمانان خواهند یافت – یعنی رییس مغولان را – همهی نوادگان مجاهدان صلیبی صدر اوّل بودند[۴]» میبینید که قضیّه بسیار روشن است.
نکتهی سوم اینکه صلیبیان فرنگ که به توبره کردن خاک عالم اسلام پا در رکاب کرده بودند، از همهی اروپا گرد میآمدند – از سوئد بگیر تا رم – و همه فرمان پاپ اعظم را در دست داشتند و پول و جیره و اسب و علیق تجارتخانههای «ژنوا» و «ونیز» را پسِ پشت. و آنوقت به عنوان عالم اسلام با که میجنگیدند؟ نه با مجموعهی ممالک اسلامی؛ بلکه فقط با ممالیک مصر، دستنشاندههای دور افتادهی خلافتی که داشت بر باد میرفت. گمان نمیکنم حتّی سعدی به عنوان داوطلبی برای جهاد با کفّار در آن خندق طرابلس اسیر شده باشد. آن روزها در این سوی عالم اسلام هیچ کس را غم این نبود که خطر را ببیند و دست از بازیچهی کودکانهی ملوک طوایف بردارد. یا از بحث دربارهی حدوث و قدم قرآن به خاطر کوبیدن حریف، چشم بپوشد. گذشته از اینکه ایلغار مغول، چنان دنیای اسلام را در ویرانگی یک دست کرده بود که حتّی میدانی نمانده بود تا مردی در آن سربیفرازد.
در چنین روزگاری بود که «مارکوپولو» در واقع به سفارت پاپ و در ظاهر به تجارت، تمام این صحنهی ویران شده را «لمن الملک» گویان میپیمود و به تهنیت خان خانان میرفت که جادّهی نفوذ بازرگانان ونیز را چنین کوفته بود. فوریترین نتیجهی رفت و آمد این ونیزی، سر و سامان یافتن راههای ابریشم و ادویه بود که قصرهای ونیز، به ازای آنها صحنهی رومئو و ژولیت میشد. «در نتیجهی مساعی ایلخانان مغول و تجّار ونیزی دو راه عظیم باز شد. یکی راه ارمنستان کبیر(تبریز، خوی، منازگرد، ارزنة الروم، طرابوزان) و دیگر راه ارمنستان صغیر(تبریز، ارزنة الروم، سیواس، اسکندرون)...»[۵] امّا فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان عثمانی و زوال حکومت روم شرقی (بوزنتیه=بیزانس) در سال ۸۵۷ هجری(۱۴۵۳ میلادی) این راههای تازه امان یافته را از نو برید و اروپای مسیحی خو گرفته به نعمات شرق، در جست و جوی راه دیگری به دست و پا افتاد. بر اثر همین جست و جو بود که نخست امریکا کشف شد و بعد گذر از دماغهی امید میسّر شد. درست ۵۳ سال پس از فتح قسطنطنیه و ۱۴ سال پس از تأسیس حکومت صفوی(۸۹۱ هجری = ۱۴۸۶ میلادی) «بارتولومئودیاز» از دماغهی امید گذشت و پنج سال بعد «واسکوداگاما» از همان راه به دریاهای گرم رسید و در بندر «کالیگوت» هند، پیاده شد و هفت سال بعد «آلبوکرک» به ضرب توپهای خود، مرکز حکومت امرای هرمز را گرفت و بر دهانهی خلیج فارس نشست[۶] تا بعد بتواند میخ اوّل استعمار را در «گوا»ی هند فرو بکوبد. همان که پانصد سال بعد، هم در این اواخر از زمین کنده شد.
اینها همه وقایع تاریخ و به جای خود درست؛ امّا غرب، پیش و پس از اینها هم در فکر چارههای دیگر بوده است و آخرین نکتهای که من میخواهم تذّکر بدهم، همین است که اگر یکی از علّتهای اصلی هجوم مغولان به دنیای اسلام، زمینهسازیهای قبلی مسیحیّت در بیابانهای دور غور نبود – دست کم در یورش تیمور به این سوی عالم به جا پاهای فراوان برمیخوریم از تحریک اروپای درمانده در جنگهای صلیبی و محتاج به نعمات بازارهای شرق. سراغ آثار فرنگیان نمیروم که در چنین مواردی به هر صورت مواظب قول و فعل خویشند – ورقی به آثار خودی بزنم، بهتر است که گولی و گنگی را بیشتر میتوان دید.
ابن خلدون که در اواخر عمر خود تیمور را دیده است و با او مصاحبهای دارد، مینویسد: «هنگامی که هنوز در مغرب بودم، پیشگوییهای بسیار از قیام تیمور شنیده بودم. ستاره شناسان در حدود سال ۷۶۶ منتظر ظهورش بودند. یک روز در «فاس»، در مسجد «القارویین» واعظ قسطنطنیه، ابوعلی بادیس، را دیدم که رأیش حجّت است. از او دربارهی قرانی که باید واقع شود پرسیدم. گفت دلالت دارد بر ظهور شخص مقتدری از شمال شرقی مردم صحرانشین که بر این پادشاهان پیروز خواهد شد و قسمت عمدهی ربع مسکون را خواهد گرفت و از او گذشته «ابن زرزر» طبیب یهودی پادشاه فرنگ «بن آلفونسو» نیز همین را به من نوشته است...».[۷]
توجّه کنید که راویان این اخبار، یک واعظی است از قسطنطنیه آمده که تازه به دست مسلمانان عثمانی فتح شده و دیگری، طبیبی یهودی از دربار شاهی از فرنگ! به این طریق فکر نمیکنید حق داشته باشیم که از اینجای پای صریح، این حقیقت تاریخی را بخوانیم که رُفت و روب مغول، هنوز به اندازهی کافی کمر اسلام را نشکسته بوده است و در غربِ همیشه خواب نطربوق دیگری را میدیدهاند که بیاید و پشت این پهلوان را عاقبت به خاک برساند! اگر هنوز شکّی دارید، متوجّه باشید که نه از آتش ویرانی مغول و نه از کشتار تیمور، هرگز جرقّهای به دامن مسیحیّت نرسید؛ و روسیه هم که اندکی تأدیب شد، به کیفر این گناه بود که «ارتدکس» بود و سر به آستان پاپ اعظم روم نمیسود؛ و اگر باز هم شکّی دارید، متوجّه باشید که درست پنجاه سال بعد از فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان – حکومت صفوی در اردبیل تأسیس شد[۸] – یعنی درست در پشت سر عثمانی. بهترین جا برای فرو کردن خنجر؛ و آیا میدانید یا نه که در «چالدران» با قتل عامهای داخلی از دو سو خونِ نزدیک به پانصد هزار مسلمان به زمین ریخت؟![۹]
گمان نکنید که به دفاع از ترکان عثمانی برخاستهام؛ نه. میخواهم بگویم که بر اثر این نزاعهای خالی از حماسه و خونین محلّی و بر اثر کم خونی ناشی از آنهاست که ما خاور میانهایها، امروز به چنین روزگاری گرفتاریم. میخواهم ببینم که آیا مورّخان ریش و سبیلدار ما حق دارند یا نه که از آن سیاست تفرقهی دینی دفاع کنند؟ شاید راست باشد که اگر عثمانیان، پیروز میشدند، یا اگر صفویان، در زیر لوای تشیّع، ساز جداگانهای نمینواختند، ما اکنون ولایتی از ولایات خلافت عثمانی بودیم. ولی مگر نه این است که اکنون ولایتی از ولایات دست نشاندهی غربیم؟ و باز مگر نه این است که از ابتدای نهضت اسلام، تا شش هفت قرن بعد، ما همین صورت را داشتیم و در حالی که ظاهراً ولایتی از ولایات خلافت بغداد بودیم، در لباس همان جزیی از کل بودن، چه کلّی از عالم اسلام را به دوش میکشیدیم؟ و باز مگر نه این است که حتّی در سیاهترین سالهای سلطهی امویان، باز ما بودیم که با تکیه به قومیّت و آنچه از ایرانی مآبی به اسلام داده بودیم، لوای سیاه عبّاسیان را از خراسان تا بغداد کشیدیم و رنگ و انگ تمدّن ایرانی را چنان به اسلام زدیم که هنوز هم مستشرقان تازه کار، درماندهاند که چند درصد از تمدّن اسلامی را عواملی غیر ایرانی باید ساخته باشد؟
غرض از این همه، این است که سعهی صدر داشته باشیم و به این بنگریم که بر اثر چنان سیاستهای تفرقهانگیز و آتشافروزی خونین و بی حماسه و بی عاقبت – که به کمک زیر جلی محافل روحانی وقت و بهبه گویی سفرای مسیحی فرنگ که اختلاف شیعه و سنّی را دامن میزدند – دنبال شد چه بلاها که بر سر شرق آمد یا به سر همهی ما که غربیها، خاورمیانهای مینامندمان! و ما اکنون چه کم خونی مزمنی را از آن دوران به ارث بردهایم و ببینید نویسندهی فرنگی، از آن سیاست تفرقهانگیز و ضعیف کنندهی شرق، با چه بادی در آستین خود و چه شاخی در جیب ما حرف میزند! بله همان حضرت «رنه گروسه» است که میفرماید:
«این چنین است که ایران جای خود را در صف دولتهای بزرگ اداره کنندهی جهان مییابد. نخستین دلیلش روابط دربار اصفهان از طرفی با خان خانان مغول، و از طرف دیگر با قدرتهای غربی و این روابط با غرب، به خصوص از نظر تاریخ جهانی اهمیّت بسیار دارد. چرا که درست بر خلاف امپراتوری عثمانی، ایران را به صورت متّحد طبیعی عالم مسیحیّت درآورده است و به خاطر همین مأموریّت تاریخی است که سیّاحان بزرگ اروپایی قرن هفدهم، روی به دربار اصفهان نهادهاند، نخست برادرش شرلی، این ماجراجویان اعجابانگیز انگلیسی که دوستان شخصی شاه عبّاس شدند و سپس (تارونیه) و (شاردن)...»[۱۰]
اکنون بگذارید یک بار دیگر قلم را به ابن خلدون بدهم تا «... از بیگانگان هرگز ننالم و الخ...» این حضرت، دربارهی شخص تیمور میگوید: «برخی او را عارف مشرب میدانند و برخی دیگر رافضیاش میدانند. زیرا که دیدهاند برای افراد خاندان علی برتری قایل است...[۱۱]» میبینید که زمزمه، بسی پیش از صفویان آغاز شده است و آنوقت مگر این تیمور «رافضی» چه کرد؟ یکبار دیگر دنیای اسلام را چنان کوبید که نه از تاکشان ماند و نه از تاکنشین. اگر هلاکوی مغول در ۶۵۷ هجری، خلیفهی عبّاسی بغداد را به ترس از لرزش زمین و آسمان و غضب الهی لای نمد مالید تا خفه شد، این گردن کلفت ثانی، یعنی تیمور، بایزید ایلودوروم(=برق) را که آخرین سلجوقیان ترکیه بود، در قفس کرد و به عنوان خوشرقصی، برای نامسلمانان مسیحی همچون ببری به تماشایش گذاشت و پس از این وقایع بود که دنیای ملوک طوایف قرن هشتم هجری، چنان در وحشت و خرابی و درماندگی یک دست شد که صفویان برای بیعت گرفتن، میتوانستند حتّی به کشتار نیازی نداشتهباشند.
غرض از این همه موشکافی، آه و اسف بر گذشته نیست، یا تفاخر به منم آنکه رستم یلی بود یا نبود در سیستان. غرض این است تا بدانیم که کِرم چگونه در خود درخت جا کرده بود که «سعدی» آدمی درست یک سال پیش از قتل خلیفه بغداد و در آن بحبوحهی غارت مغولها میفرماید:
«در آن ساعت که ما را وقت خوش بود | ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود» |
و یا ابن خلدون آدمی که سراسر غرب عالم اسلامی را به عنوان قاضی و وزیر و منشی حضور امیران زیر پا داشت و چنان کتابی در فلسفهی تاریخ نوشت، خود چگونه تن به قضا داده بود و در خستگی ناشی از کشمکشهای داخلی امرای مسلمان اندلس، چنان نومید و درمانده بود که با آن خبرسازیها، چشم به راه هر نطربوق یک دست کنندهی عالم داشت. گرچه این یکدستی در ویرانی باشد.
پانویس
- ↑ از این نوع شهرها ما هنوز فراوان داریم: هرمز، بندرعبّاس، بوشهر، کرمان، یزد، ابرقو و غیره... و من بیشترشان را دیدهام. توجّه کنید به این سطور از نسخهی خطّی «راهنمای ایران» به قلم فرّخ غفّاری: «اصطخری در ۳۴۰ هجری ابرقو را شهر دایری یافت و ابن حوقل ۲۵ سال بعد بازارهای همان شهر را معمور دانسته، این شهر در مسیر یکی از انشعابات مهم راه تجارتی دوران مغول واقع شد، راهی که از هرمز به کرمان، یزد، کاشان، سلطانیه، تبریز میرفت و از آنجا به دریای مدیترانه... حمداللّه مستوفی در ۷۴۰ هجری آنجا را دیده است. در اواخر قرن ۱۵ میلادی(۹ هجری) کشف راه دریایی هند به وسیلهی پرتقالیها جادّهی معروف را به کلّی بایر کرد. کاروانسراها، خانهها و مساجد ابرقو، رو به ویرانی رفت و حملهی افغانها در سال ۱۳۵ هجری، شهر را چنان خراب کرد که امروز اسم ابرقو مترادف گمنامترین آبادیهای کشور است.
- ↑ وقتی حسن دوم اسماعیلی «جلال الدین حسن» دریافت که مغولها میآیند... از ترس، سفیری روانهی فرانسه کرد تا از اهل کتاب در برانداختن کفّار کمک بگیرد. ولی اهل کتاب اشتیاقی به کمک نداشتند و سفیر که از فرانسویان نومید شده بود دریا را گذاره کرد و به انگلستان رفت و همان پیام را برد... سفیر به سال ۶۳۶ هجری به دربار انگلیس رسید. «ماتیو پاریس» مورّخ انگلیسی، شرح ملاقات اسفناک سفیر را با شاه نگلیس در تاریخ خود آورده است. اسقف وینچستر که در مجلس حاضر بوده جواب شورخواهی شاه را چنین میدهد: بگذارید این سگان با یکدیگر بجنگند و بکدیگر را ببلعند، جان به در بردهها را نیز ما وقتی به جنگ دشمنان مسیح برویم خواهیم کشت...» نقل از مقالهی «مه و آفتاب» به قلم مهرداد صمدی، صفحات ۶۵ و ۶۶، کتاب هفته، ۱۴ مهر ۱۳۴۲.
- ↑ Rene Grouset: - La face del' Asie. Ed. Payot-paris 1962. PP. 55.
- ↑ «تاریخ تمدّن غرب و مبانی آن در شرق»، ترجمهی پرویز داریوش، چاپ تهران ۱۳۳۸، ابن سینا، صفحهی ۳۳۳.
- ↑ «مطالعاتی در باب بحرین و جزایر و سواحل خلیج فارس، به قلم عبّاس اقبال، چاپ تهران، ۱۳۲۸، صفحهی ۵۰.
- ↑ «جزیرهی خارک»، به همین قلم، چاپ تهران، دانش، خرداد ۱۳۳۹، صفحهی ۷۱ و ۷۲.
- ↑ «ابن خلدون و تیمور لنگ»، ترجمهی سعید نفیسی و نوشیندخت نفیسی، چاپ تهران، زوّار، صفحهی ۵۷.
- ↑ تاجگذاری شاه اسماعیل ۹۰۷، فتح قسطنطنیه ۸۵۷. و نیز توجّه کنید به این واقعیّت تاریخی(!) دیگر: «زن اوزون حسن دختر کالوژان و خواهر داوید آخرین امپراتور و طرابوزان بود. نام وی دسپینا کاترینا... از این زن، اوزون حسن یک پسر و سه دختر یافت. یکی از این دختران که به عقد سلطان حیدر درآمد «مارتا» نام دارد... این زن مادر شاه اسماعیل صفوی است و دختر «دسپینا کاترینا»ی مسیحی یونانی.» از مقالهی «اوزون حسن»، به قلم دکتر عبدالحسین نوایی، صفحهی ۴۳، مجلّهی ماهنامهی فرهنگ، شمارهی چهار، سال ۱۳۴۱.
- ↑ «احیای ملّیّت ایرانی بر مبنای تشیّع، نه تنها از داخل تقویت میشد، بلکه سختگیری عثمانیها از خارج نیز به آن کمک میکرد که تشیّع را زندقه اعلام کرده بودند و سلطان سلیم اوّل، کار را به جایی کشاند که اعلام کرد قتل یک شیعه، ثواب قتل هفتاد مسیحی را دارد و بر مبنای همین فتوا، در ظرف چند روز، چهل هزار شیعه در عثمانی قتل عام شد.» از صفحهی ۱۱۲، کتاب «سیمای آسیا»، به قلم رنه گروسه. که سه صفحه بیشتر اسم و رسمش را داده و فراموش نکنیم که دو برابرِ این سنّی در ایران کشته شد. و تأسّفآور این است که شنیدهام «مزار شهدا» را در اردبیل که گورستان عمومی بزرگان عسکر ایرانی در جنگ چالدران بوده است، چندی پیش خراب کردند و علی حسب المعمول به جایش «مدرسهی نوبنیاد» نهادهاند.
- ↑ La face del' Asie-PP. 116.7.
- ↑ همان کتاب، ابن خلدون و تیمور لنگ، صفحهی ۷۳.