عطار (پرسش مرغان)/گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
ظاهر
| گفت چون اسکندر آن صاحب قبول | خواستی جایی فرستادن رسول | |||||
| چون رسد آخر خود آن شاه جهان | جامه پوشیدی و خود رفتی نهان | |||||
| پس بگفتی آنچ کس نشنوده است | گفتی اسکندر چنین فرموده است | |||||
| در همه عالم نمیدانست کس | کین رسول اسکندر است آنجا و بس | |||||
| هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت | گرچه گفت اسکندر و باور نداشت | |||||
| هست راهی سوی هر دل شاه را | لیک ره نبود دل گم راه را | |||||
| گر برون حجره شد بیگانه بود | غم مخور خوردی درون هم خانه بود | |||||