عطار (پرسش مرغان)/چون ایاز از چشم بد رنجور شد
ظاهر
چون ایاز از چشم بد رنجور شد | عافیت از چشم سلطان دور شد | |||||
ناتوان بر بستر زاری فتاد | در بلا و رنج و بیماری فتاد | |||||
چون خبر آمد به محمود از ایاس | خادمی را خواند شاه حق شنای | |||||
گفت میرو تا به نزدیک ایاز | پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز | |||||
دور از روی تو زان دورم ز تو | کز غم رنج تو رنجورم ز تو | |||||
تا که رنجوری تو فکرت میکنم | تا تو رنجوری ندانم یا منم | |||||
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس | جان مشتاقم بدو نزدیک و بس | |||||
ماندهام مشتاق جانی از تو من | نیستم غایب زمانی از تو من | |||||
چشم بد بدکاری بسیار کرد | نازنینی را چو تو بیمار کرد | |||||
این بگفت و گفت در ره زود رو | همچو آتش آی و همچون دود رو | |||||
پس مکن در ره توقف زینهار | همچو آب از برق میرو برقوار | |||||
گر کنی در راه یک ساعت درنگ | ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ | |||||
خادم سرگشته در راه ایستاد | تا به نزدیک ایاز آمد چو باد | |||||
دید سلطان را نشسته پیش او | مضطرب شد عقل دوراندیش او | |||||
لرزه بر اندام خادم اوفتاد | گوییا در رنج دایم اوفتاد | |||||
گفت، با شه چون توان آویختن | این زمان خونم بخواهد ریختن | |||||
خورد سوگندان که در ره هیچ جای | نه باستادم نه بنشستم ز پای | |||||
من ندانم ذرهای تا پادشاه | پیش از من چون رسید این جایگاه | |||||
شه اگر دارد اگر نه باورم | گر درین تقصیر کردم کافرم | |||||
شاه گفتش نیستی محرم درین | کی بری تو راهای خادم درین | |||||
من رهی دزدیده دارم سوی او | زانک نشکیبم دمی بیروی او | |||||
هر زمان زان ره بدو آیم نهان | تا خبر نبود کسی را در جهان | |||||
راه دزدیده میان ما بسیست | رازها در ضمن جان مابسیست | |||||
از برون گرچه خبر خواهم ازو | در درون پرده آگاهم ازو | |||||
راز اگر میپوشم از بیرونیان | در درون با اوست جانم در میان | |||||
چون همه مرغان شنودند این سخن | نیک پی بردند اسرار کهن | |||||
جمله با سیمرغ نسبت یافتند | لاجرم در سیر رغبت یافتند | |||||
زین سخن یکسر به ره بازآمدند | جمله همدرد و هم آواز آمدند | |||||
زو بپرسیدند کای استاد کار | چون دهیم آخر درین ره داد کار | |||||
زانک نبود در چنین عالی مقام | از ضعیفان این روش هرگز تمام |