عطار (پرسش مرغان)/پادشاهی بود بس صاحب جمال
ظاهر
پادشاهی بود بس صاحب جمال | در جهان حسن بیمثل و مثال | |||||
ملک عالم مصحف اسرار او | در نکویی آیتی دیدار او | |||||
میندانم هیچ کس آن زهره یافت | کو تواند از جمالش بهره یافت | |||||
روی عالم پر شد از غوغای او | خلق را از حد بشد سودای او | |||||
گاه شب دیزی برون راندی به کوی | برقعی گلگون فرو هشتی به روی | |||||
هرک کردی سوی آن برقع نگاه | سر بریدندیش از تن بیگناه | |||||
وانک نام او براندی بر زفان | قطع کردندی زفانش در زمان | |||||
ور کسی اندیشه کردی زان وصال | عقل و جان برباد دادی زان محال | |||||
روز بودی کز غم عشقش هزار | میبمردند اینت عشق و اینت کار | |||||
گر کسی دیدی جمالش آشکار | جان بدادی و بمردی زار زار | |||||
مردن از عشق رخ آن دلنواز | بهتر از صد زندگانی دراز | |||||
نه کسی را صبر بودی زو دمی | نه کسی را تاب او بودی همی | |||||
خلق میبودند دایم زین طلب | صبر نه بااو و بیاو ای عجب | |||||
گر کسی را تاب بودی یک زمان | شاه روی خویش بنمودی عیان | |||||
لیک چون کس تاب دید او نداشت | لذتی جز در شنید او نداشت | |||||
چون نیامد هیچ خلقی مرد او | جمله میمردند و دل پر درد او | |||||
آینه فرمود حالی پادشاه | کاندر آینه توان کردن نگاه | |||||
روی را از آینه می تافتی | هرکس از رویش نشانی یافتی | |||||
گر تو میداری جمال یار دوست | دل بدان کایینهی دیدار اوست | |||||
دل بدست آر و جمال او ببین | آینه کن جان جلال او ببین | |||||
پادشاه تست بر قصر جلال | قصر روشن ز آفتاب آن جمال | |||||
پادشاه خویش را در دل ببین | هوش را در ذرهی حاصل ببین | |||||
هر لباسی کان به صحرا آمدست | سایهی سیمرغ زیبا آمدست | |||||
گر ترا سیمرغ بنماید جمال | سایه را سیمرغ بینی بیخیال | |||||
گر همه چل مرغ و گر سیمرغ بود | هرچ دیدی سایهی سیمرغ بود | |||||
سایه را سیمرغ چون نبود جدا | گر جدایی گویی آن نبود روا | |||||
هر دو چون هستند با هم بازجوی | در گذر از سایه وانگه رازجوی | |||||
چون تو گم گشتی چنین در سایهای | کی ز سیمرغت رسد سرمایهای | |||||
گر ترا پیدا شود یک فتح باب | تو درون سایه بینی آفتاب | |||||
سایه در خورشید گم بینی مدام | خود همه خورشید بینی والسلام |