عطار (پرسش مرغان)/بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
ظاهر
بعد از آن مرغان دیگر سر به سر | عذرها گفتند مشتی بیخبر | |||||
هر یکی از جهل عذری نیز گفت | گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت | |||||
گر بگویم عذر یک یک با تو باز | دار معذورم که میگردد دراز | |||||
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ | این چنین کس کی کند عنقا به چنگ | |||||
هرک عنقا راست از جان خواستار | چنگ از جان باز دارد مردوار | |||||
هرکه را در آشیان سی دانه نیست | شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست | |||||
چون نداری دانهای را حوصله | چون تو با سیمرغ باشی هم چله | |||||
چون تهی کردی به یک می پهلوان | دوستکانی چون خوری با پهلوان | |||||
چون نداری ذرهای را گنج و تاب | چون توانی جست گنج از آفتاب | |||||
چون شدی در قطرهی ناچیز و غرق | چون روی از پای دریا تا به فرق | |||||
زآنچ آن خودهست بویی نیست این | کار هر ناشسته رویی نیست این | |||||
جملهی مرغان چو بشنیدند حال | سر به سر کردند از هدهد سال | |||||
کای سبق برده ز ما در ره بری | ختم کرده بهتری و مهتری | |||||
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان | بیپر و بیبال و نه تن نه توان | |||||
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع | گر رسد از ما کسی، باشد بدیع | |||||
نسبت ما چیست با او بازگوی | زانک نتوان شد به عمیا رازجوی | |||||
گرمیان ما و او نسبت بدی | هر یکی را سوی او رغبت بدی | |||||
او سلیمانست ما موری گدا | درنگر کو از کجا ما از کجا | |||||
کرده موری را میان چاه بند | کی رسد در گرد سیمرغ بلند | |||||
خسروی کار گدایی کی بود | این به بازوی چو مایی کی بود | |||||
هدهد آنگه گفت کای بیحاصلان | عشق کی نیکو بود از بددلان | |||||
ای گدایان چندازین بیحاصلی | راست ناید عاشقی و بددلی | |||||
هرکه را در عشق چشمی بازشد | پای کوبان آمد و جان بازشد | |||||
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب | آشکارا کرد رخ چون آفتاب | |||||
صد هزاران سایه بر خاک او فکند | پس نظر بر سایهی پاک او فکند | |||||
سایهی خود کرد بر عالم نثار | گشت چندین مرغ هر دم آشکار | |||||
صورت مرغان عالم سر به سر | سایهی اوست این بدان ای بی هنر | |||||
این بدان چون این بدانستی نخست | سوی آن حضرت نسب درست | |||||
حق بدانستی ببین آنگه بباش | چون بدانستی مکن این راز فاش | |||||
هرک او از کسب مستغرق بود | حاش لله گر تو گویی حق بود | |||||
گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی | لیک در حق دایما مستغرقی | |||||
مرد مستغرق حلولی کی بود | این سخن کار فضولی کی بود | |||||
چون بدانستی که ظل کیستی | فارغی گر مردی و گر زیستی | |||||
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار | نیستی سیمرغ هرگز سایهدار | |||||
باز اگر سیمرغ میگشتی نهان | سایهای هرگز نماندی در جهان | |||||
هرچ اینجا سایهای پیدا شود | اول آن چیز آشکار آنجا شود | |||||
دیدهی سیمرغ بین گر نیستت | دل چو آیینه منور نیستت | |||||
چون کسی را نیست چشم آن جمال | وز جمالش هست صبر لامحال | |||||
با جمالش عشق نتوانست باخت | از کمال لطف خود آیینه ساخت | |||||
هست از آیینه دل در دل نگر | تا ببینی روی او در دل نگر |