عطار (قصاید)/گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
ظاهر
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی | شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی | |||||
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق | گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی | |||||
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو | خود نگویی تا کرابرگویمی گر گویمی | |||||
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند | فیالمثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی | |||||
کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد ز من | پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی | |||||
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد | تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی | |||||
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای | تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی | |||||
کو کسی کو هرچه میبیند نه رای آرد به خود | تا دلش را نسخهی عالم مقرر گویمی | |||||
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت | تا مثال عالم صغریش از بر گویمی | |||||
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد | تا میان زندگیش از سر محشر گویمی | |||||
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب | تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی | |||||
کو دلی کز حلقهی گردون به همت بر گذشت | تا بر آن دل هفت گردون حلقهی در گویمی | |||||
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت | تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی | |||||
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش | تا ز نور فیض دریای منور گویمی | |||||
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او | هر زمانی صد سخن شیرین چو شکر گویمی | |||||
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق | تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی | |||||
کو یکی غواص تیز اندیشهی بسیار دان | تا عجایبهای این دریای منکر گویمی | |||||
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب | تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی | |||||
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد | تا ز دواری این طاق مدور گویمی | |||||
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید | تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی | |||||
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل | تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی | |||||
کو سخن دانی که او را منطقالطیر آرزوست | تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی | |||||
کو سکندر حکمتی حکمتپژوه تشنهدل | تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی | |||||
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید | تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی | |||||
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن | تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی | |||||
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او | گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی | |||||
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا | با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی | |||||
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون | راز مردان جهان با دامن تر گویمی | |||||
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی | با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی | |||||
گر از آن دریای معنی قطرهای بودی مرا | حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی | |||||
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی | نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی | |||||
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من | زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی | |||||
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی | خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی | |||||
طفل را هم ماندهی حرفی و گرنه طفلمی | من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی | |||||
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من | گر به جز تو در دو عالم بندهپرور گویمی | |||||
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا | مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی | |||||
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را | همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی | |||||
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی | از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی |