عطار (قصاید)/وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
ظاهر
وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب | تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب | |||||
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس | بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب | |||||
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار | جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب | |||||
چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را | از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب | |||||
گرچه عالم مینماید دیگران را آب خضر | تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب | |||||
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا | ذرهای گردد به پیش نور جانت آفتاب | |||||
گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب | از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب | |||||
رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا | نرم میرو خار میخور بار میکشی بر صواب | |||||
از هوای نفس شومت در حجابی ماندهای | چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب | |||||
در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی | ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب | |||||
خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند | از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب | |||||
هر نفس سرمایهی عمر است و تو زان بیخبر | خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب | |||||
درد و حسرت بین که چندانی که فکرت میکنم | هیچ کاری را نمیشایی تو اندر هیچ باب | |||||
چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را | بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب | |||||
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان | باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب | |||||
این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس | تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب | |||||
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ | تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب | |||||
ای دریغا میندانی کز چه دور افتادهای | آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب | |||||
چون چراغ عمر تو بیشک بخواهد مرد زود | خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب | |||||
آخر ای شهوتپرست بی خبر گر عاقلی | یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب | |||||
توشهی این ره بساز آخر که مردان جهان | در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب | |||||
غرهی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن | تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب | |||||
شب چو مردان زندهدار و تا توانی میمخسب | زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب | |||||
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود | بر سر خاک تو میتابد به زاری ماهتاب | |||||
چون نمیدانی که روز واپسین حال تو چیست | در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب | |||||
کار روز واپسین دارد که روز واپسین | از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب | |||||
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس | هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب | |||||
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد | پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب | |||||
چون سر و افسر نخواهد ماند تا میبنگری | چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب | |||||
گر همیبینی که روزی چند این مشتی گدا | پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب | |||||
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر | همچو بید پوده میریزند در تحت التراب | |||||
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفتهاند | بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب | |||||
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه | چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب | |||||
آنکه از خشمش طناب خیمه مه میگسست | در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب | |||||
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز | تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب | |||||
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان | ابر میبارد به زاری بر سر خاکش گلاب | |||||
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی | خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب | |||||
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی | کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب | |||||
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن | تا به بیداری شود در خواب تا یومالحساب | |||||
توبه کردم یارب از چیزی که میبایست کرد | روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب | |||||
هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق | یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب |