عطار (قصاید)/هر دل که در حظیرهی حضرت حضور یافت
ظاهر
هر دل که در حظیرهی حضرت حضور یافت | سرش سریر خود ز سرای سرور یافت | |||||
طیار گشت در افق غیب تا ابد | هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت | |||||
از قرص مهر و گردهی مه کم نواله کن | زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت | |||||
همکاسهی تو خوان فلک گشت همچو زر | هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت | |||||
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم | یک لقمه خورد کاسهی سر پر غرور یافت | |||||
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی | پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت | |||||
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل | خورشید برج وحدت حق دور دور یافت | |||||
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر | آهی که برکشید بخار بخور یافت | |||||
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد | هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت | |||||
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی | مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت | |||||
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام | کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت | |||||
در بند حور و چشمهی کوثر مباش از آنک | مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت | |||||
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم | در جوف هفت پردهی تاریک نور یافت | |||||
در شب طلب حضور که در چشم مردم است | کاندر درون پردهی کحلی حضور یافت | |||||
در پردهدار عشق که معشوق خویش را | عشاق کاردیده به غایت غیور یافت | |||||
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع | آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت | |||||
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد | کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت | |||||
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را | در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت | |||||
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک | چندین عقیله از غم عقل فکور یافت | |||||
خیرالامور اوسطها عقل را ربود | زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت | |||||
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور | یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت | |||||
بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک | داود هر حضور که دید از زبور یافت | |||||
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل | محصول کار حصل ما فیالصدور یافت | |||||
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان | چون غرق راز گشت تجلی نور یافت | |||||
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق | عزلت گرفت شاهی خیلالطیور یافت | |||||
عطار تا که بود تن خویش را مدام | در تنگنای عالم خاکی نفور یافت |