عطار (قصاید)/هرکه بر پستهی خندان تو دندان دارد
ظاهر
هرکه بر پستهی خندان تو دندان دارد | جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد | |||||
شکر و پستهی خندان تو میدانی چیست | چشم سوزن که درو چشمهی حیوان دارد | |||||
هرکه را پستهی خندان تو از دیده بشد | دیده از پستهی خندان تو گریان دارد | |||||
لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است | که بسی زیر نمک پستهی خندان دارد | |||||
پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر | پس لبت سوختهای را بچه سوزان دارد | |||||
شکر از پستهی شیرین تو شور آورده است | که لب چون شکرت شور نمکدان دارد | |||||
جانم از پستهی پرشور تو چون پسته شود | نمک سوختگی بر دل بریان دارد | |||||
وآنگه از پستهی تو این دل شور آورده | با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد | |||||
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز | کان چه شور است که او را شکرستان دارد | |||||
ای بت پستهدهن بر دل و جانم یک شب | نظری کن که دلم حال پریشان دارد | |||||
تو مرا هر نفسی پستهصفت میشکنی | دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد | |||||
جان آمد به لب از پستهی رعنات مرا | فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد | |||||
هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست | هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد | |||||
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی | که دلم کار فرو بسته فراوان دارد | |||||
زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند | پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد | |||||
با من سوخته چون پسته برون آی از پوست | چندم از پستهی خندان تو گریان دارد | |||||
محنت از روی فروبستهی خویشم منمای | که دل سوخته خود محنت هجران دارد | |||||
آن خط سبز که از پستهی لعل تو دمید | تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد | |||||
شده این پستهی تو تازه و سرسبز چراست | مگر از اشک من سوخته باران دارد | |||||
نه که در پستهی تو حقهی خضر است نهان | آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد | |||||
دلم از ظلم خط فستقیت میخواهد | تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد | |||||
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید | زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد | |||||
تا بقای من دلسوخته صورت بندد | خاطرم ذات تو را بستهی پیمان دارد | |||||
تا درین دایره این نقطهی خاکی برجاست | تا که پرگار فلک گردش دوران دارد | |||||
سال عمر تو که از گردش دوران خیزد | باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد | |||||
خسروا خاطر عطار به مداحی تو | کف موسی ز دم عیسی عمران دارد |