عطار (قصاید)/سبحان قادری که صفاتش ز کبریا
ظاهر
سبحان قادری که صفاتش ز کبریا | بر خاک عجز میفکند عقل انبیا | |||||
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات | فکرت کنند در صفت و عزت خدا | |||||
آخر به عجز معترف آیند کای اله | دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما | |||||
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز | سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا | |||||
وانجا که بحر نامتناهی است موج زن | شاید که شبنمی نکند قصد آشنا | |||||
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ | زنبور در سبوی نوا چون کند ادا | |||||
عقلی که میبرد قدح دردیش ز دست | چون آورد به معرفت کردگار پا | |||||
حق را به حق شناس که در قلزم عقول | می درکشد نهنگ تحیر من و تو را | |||||
چون آب نقش مینپذیرد قلم بسوز | در آب شوی لوح دل از چون و از چرا | |||||
چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید | ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا | |||||
سبحان صانعی که گشاید به هر شبی | از روی لعبتان فلک نیلگون غطا | |||||
از زیر حقه مهرهی انجم کند پدید | زان مهرهها به حقهی ازرق دهد ضیا | |||||
شب را ز اختران همه دندان کند سپید | چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا | |||||
در دست چرخ مصقلهی ماه نو نهد | تا اختران آینهگون را دهد جلا | |||||
در پای اسب شام کند اطلس شفق | در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا | |||||
گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد | بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا | |||||
با هیبتش که زو قدری ماند از قدر | احکام خویش جمله قضا میکند قضا | |||||
سبحان قادری که بر آیینهی وجود | بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا | |||||
چون برکشید آینهی کل کاینات | عرش آفرید ثم علی العرش استوی | |||||
بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است | چه ذرهای در اسفل و چه عرش بر علا | |||||
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش | وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا | |||||
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست | چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا | |||||
تو نیستی و بستهی پندار هستیی | پندار هستی تو تورا کرد مبتلا | |||||
از کوزه نیم ذرهی سیماب چون برفت | نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا | |||||
یک ذره سایهای و تو خواهی که آفتاب | در برکشی رواست ببر در کشی هلا | |||||
ای از فنای محض پدیدار آمده | اندر بقای محض کجا ماندت بقا | |||||
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل | از هستی مجازی خود شو به کل فنا | |||||
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید | پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا | |||||
چیزی که پی نمیبری از پی مدو بسی | وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا | |||||
بس سر که همچو گوی درین راه باختند | بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا | |||||
خاموش باش حرف که میگویی ای سلیم | حرمت نگاهدار چه پنداری ای گدا | |||||
گر سر کار میطلبی صبر کن خموش | تا صبر و خامشیت رساند به منتها | |||||
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری | در زیر پرده با تو نگویند ماجرا | |||||
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک | واحرام درد گیر درین کعبهی رجا | |||||
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود | در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا | |||||
گفتند چیست حاجتت ای پشهی ضعیف | گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا | |||||
گفتند حوصله چو نداری مگوی این | گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا | |||||
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من | بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا | |||||
عقلم هزار بار به روزی کند خموش | عشقم خموش مینکند یک نفس رها | |||||
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن | بی کنج شب گذار درین گنج اژدها | |||||
در آشنای خون دلی دل به حق سپار | تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا | |||||
جاوید در متابعت مصطفی گریز | تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا | |||||
خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت | سلطان شرع خواجهی کونین مصطفی | |||||
مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو | در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا | |||||
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین | صاحب قبول هفت قران صاحب لوا | |||||
کان بود کل عالم و او بود آفتاب | مس بود خاک آدم و او بود کیمیا | |||||
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت | تا هر دو کون پر شد از نور والضحا | |||||
گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست | پیراهن مجره ز شوقش کند قبا | |||||
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش | صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا | |||||
خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم | کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا | |||||
کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید | او خاص بد به معجزه در ارض و در سما | |||||
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود | گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا | |||||
یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ | از قدسیان خروش برآمد که مرحبا | |||||
در پیش او که غاشیهکش بود جبرئیل | هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا | |||||
از انبیا چو مشعلهی طرقوا بخاست | در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا | |||||
چون نرگس از نظارهی گلشن نگاه داشت | بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا | |||||
آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت | از هر صفت که وصف کنم بود ماورا | |||||
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست | حالی شراب یافت ز جام جهاننما | |||||
موسی ز بیقراری خود بر بساط قرب | خود را در او فکند به در پیش از عصا | |||||
حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید | کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا | |||||
چل شب درین حریم به خلوت چلهنشین | تا محرم حریم شوی در صف صفا | |||||
موسی به لنترانی جانسوز حربه خورد | او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ | |||||
آن را خدای گفت ز نعلین دور شو | واین را براق بین که فرستاد از کجا | |||||
آن را ز بعد چلشب پیوسته بار داد | وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا | |||||
آن را ز طور کرده سرای حرم پدید | وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا | |||||
ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم | قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا | |||||
زان جمله محرم حرم خاص چاریار | هر چار کعبهی حرم و قبلهی وفا | |||||
صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق | شایستهتر نبود ازو هیچ پیشوا | |||||
درباخت مال و دختر در پیش یار غار | جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا | |||||
دیدند جای خواجه صحابه سزای او | کاری کجا کنند صحابه به ناسزا | |||||
گر تو قبول مینکنی در خلافتش | واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا | |||||
فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید | در های و هوی آمد و شد صید طاوها | |||||
آهوی طاوها چو برآورد ها و هو | پر مشک شد ز نالهی هو نافهی هدی | |||||
چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف | حالی خروش عام برآورد کاالصلا | |||||
هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت | شمعی ازو فروختهتر جنةالعلا | |||||
میرسوم خلاصهی دین آنکه درکشید | آب حیات معرفت از کوثر حیا | |||||
از ذات او و از کف او سید دو کون | هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا | |||||
در بحر بینهایت قرآن چو غوطه خورد | شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا | |||||
دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق | بر خون بگشت از غم خون وی آسیا | |||||
صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود | آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا | |||||
شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت | تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هلاتی | |||||
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد | طغرای آن مثال کشیدند لافتی | |||||
این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت | وان در در مدینهی علم است مجتبا | |||||
گر رکن چار کعبهی دل چار یار نیست | زنار چار کرد گزین و کلیسیا | |||||
گر عشق چاریار نداری میان جان | صورت مکن که پنج نمازت بود روا | |||||
ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم | وای معطیی که نیست به علت تورا عطا | |||||
چون در ثنات افصح آفاق دم نزد | لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا | |||||
گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس | در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا | |||||
بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز | دردا که نیست درد مرا اندکی دوا | |||||
بانگ درای اشتر راهت شنیدهام | هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا | |||||
خود را بکشتهام من بیچارهی ضعیف | وانگه ز خوف دیدهی خود داده خونبها | |||||
چون من به کرد خویشتنم معترف شده | بر من چه حاجت است گواهی دست و پا | |||||
چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش | ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا | |||||
در تنگنای پردهی پندار ماندهام | بازم رهان ز پردهی پندار تنگنا | |||||
از فضل خود نویس برات نجات من | بر من ببخش و بر عمل من مده جزا | |||||
آن سگ که در متابعت دوستان تو | گامی دو برگرفت برست از همه بلا | |||||
عطار خاک آن سگ مردان راه توست | در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا | |||||
در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست | حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا | |||||
یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی | کین خسته را دوا کند از مرهم دعا |