عطار (قصاید)/خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
ظاهر
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما | که هست عرصهی بیدولتی سرای فنا | |||||
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد | طریق دولت دل بسته شد به سد جفا | |||||
هزار جوی روان کابتر مزاج ازو | زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما | |||||
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما | نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا | |||||
چگونه نافهگشایی کند صبا به سحر | سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا! | |||||
هزار نامهی حاجت فرو فرستادم | به سوی عرش به دست کبوتران دعا | |||||
نه یک کبوتر از آن نامهام جواب آورد | نه شد دلم به مراد تمام کامروا | |||||
منم که هر شب پهنای این گلیم به من | سیه گلیم فلک مینماید از بالا | |||||
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر | که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا | |||||
چو نقطهای است قضا ساکنم به یک حرکت | که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا | |||||
به هایهای نیارم گریستن که فلک | به هایهوی درآید ز اشک من عمدا | |||||
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهی چشم | به مد و جزر یکی شد دل من و دریا | |||||
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم | که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا | |||||
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم | که روز و شب به زر و سیم میکنم سودا | |||||
ز خون دل همه اشک چو سیم میریزم | که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا | |||||
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود | اگر مرا به غم خویشتن کنند رها | |||||
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی | که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا | |||||
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست | ز چربدستی گردون درآمدیم ز پا | |||||
نه مونسی که شب انس او دهد نوری | نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا | |||||
که را به دست شود یک رفیق یکتادل | که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا | |||||
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری | تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا | |||||
اگرچه صبح کلهدار صادق است چه سود | که پردهی زربفت شب به تیغ قبا | |||||
وگرچه خوانچهی خورشید دایم است ولیک | چه فایده که همه خود همی خورد تنها | |||||
وگرچه کاسهی زرین ماه میبینی | سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا | |||||
چو داس ماه نو از بهر آن همیآید | که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا | |||||
گیاه میدمد از خاک گور و غم این است | که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا | |||||
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد | ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا | |||||
کدام میر اجل دیدهای که با او هم | اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا | |||||
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو | که بر سرش بنگردید آسیای فنا | |||||
فرود حقهی چرخ و ورای مهرهی خاک | تو در میانهی این خوش بخفته اینت خطا | |||||
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت | که خوش به شعبدهای مست خواب کرد تو را | |||||
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک | ندید روی کسی تا نیافت آب صفا | |||||
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک | که معتدلتر ازین نیست هیچ آب و هوا | |||||
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق | چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا | |||||
به وقت صبح فرو میری و عجب این است | که زندهدل شوی از یک دروغ طال بقا | |||||
ز سر سینهی خود دم مزن ز پرده برون | که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا | |||||
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری | از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا | |||||
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت | ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا | |||||
میان بیشهی بی علتی چرا مطلب | که آن ستور بود که فرو شود به چرا | |||||
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر | که بر خدایی او هست ذره ذره گوا | |||||
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری | که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا | |||||
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند | نه ذره راست محل و نه سایه را یارا | |||||
اگر کمال طلب میکنی چو کار افتاد | قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا | |||||
چو پیر گشتی و گهوارهی تو آمد گور | چو کودکان دغلباز تا به کی ز دغا | |||||
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد | که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا | |||||
بدان خدای که در آفتاب معرفتش | به ذرهای نرسد عقل جملهی عقلا | |||||
که پختگان ره و کاملان موی شکاف | چو طفلکان به شیرند در طریق فنا | |||||
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمیخسبند | تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا | |||||
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد | چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا | |||||
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد | هزار درد بیفزایدش به بوی دوا | |||||
به صبح از سر منقار قطرهی خونش | فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا | |||||
اگرچه نوحه کند نوحهگر بسی آن به | که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا | |||||
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز | پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا | |||||
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال | تفاوتی نکند پیش چشم نابینا | |||||
چو روز روشن خفاش در شب تیره است | ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا | |||||
کسی که چشمهی خورشید را ندارد چشم | جهان هر آینه مشغول داردش به سها | |||||
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار | که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا | |||||
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد | زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا | |||||
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل | به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا | |||||
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است | از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا | |||||
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی | ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا | |||||
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی | نظیر این گهر اندر خزانهی شعرا | |||||
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من | در اشتیاق درت پختهام بسی سودا | |||||
گناه کردهام و زیر پرده داشتهام | تو هم به پردهی فضلت بپوش روز لقا | |||||
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد | به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا | |||||
زبان که از پی ذکر توام همی بایست | به شعر بیهده فرسود چون زبان درا | |||||
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است | مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا | |||||
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم | به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا | |||||
در آن زمان بر خویشم رسان که میگویم | میان سجده که سبحان ربی الاعلی |