عطار (قصاید)/ای پردهساز گشته درین دیر پرده در
ظاهر
ای پردهساز گشته درین دیر پرده در | تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در | |||||
چون کرم پیله پرده خود را کند تمام | زان پرده گور او کند این دیر پرده در | |||||
چون وقت کار توست چه غافل نشستهای | برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور | |||||
چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن | خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر | |||||
چون دانه و زمین بود و آب بر سری | آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر | |||||
گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده | دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر | |||||
کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید | کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر | |||||
از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است | نقش دل چو سنگ تو کالنقش فیالحجر | |||||
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است | از راه پنج حس تو فروبند هفت در | |||||
پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار | زیرا که هست زیر صراط آتش سقر | |||||
بیدار گرد ای دل غافل که در جهان | همچون خران نیامدهای بهر خواب و خور | |||||
تو خفتهای ز جهل و مرا هست صبر آنک | تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر | |||||
کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را | تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر | |||||
برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم | بر باد ده چو خاک به یک نالهی سحر | |||||
گل کن ز خون دیده همه خاک سجدهگاه | زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر | |||||
خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست | رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر | |||||
چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست | آخر بدان چگونه رسد قوت بشر | |||||
پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان | پندار تو بس است عذاب تو ای پسر | |||||
چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ | موری بمرد در همه اقصای بحر و بر | |||||
چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل | جایی که ناپدید شود صد جهان گهر | |||||
انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک | بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر | |||||
گر مرد راهبین شدهای عیب کس مبین | از زاغ چشمبین و ز طاووس پر نگر | |||||
بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو | یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر | |||||
سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت | شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر | |||||
تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین | در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر | |||||
زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت | چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر | |||||
از فتنه و بلا نتوانی گریختن | گر فیالمثل چو مرغ برآری هزار پر | |||||
فرزند آدم است که هرجا که فتنهای است | در هر دو کون هست سوی او نهاده سر | |||||
صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا | صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر | |||||
در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد | کاندر سخن معاینه میافکند شرر | |||||
در وقت حرص تا که به دست آورد جوی | گویی که گشت هر سر موییش دیدهور | |||||
در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست | قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر | |||||
صد بار خون خویش کند خلق را حلال | تا لقمهی حرام به دست آورد مگر | |||||
اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری | چندان عذاب و حسرت و اندیشهی دگر | |||||
اول سال گور و عذابی که دور باد | وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر | |||||
بیدار باش ای دل بیچارهی غریب | بر جان خود بترس و بیندیش الحذر | |||||
چندین هزار دام بلا هست در رهت | خود را نگاه دار ازین دام پر خطر | |||||
آن کاسهی سری که پر از باد عجب بود | خاکی شود که گل کند آن خاک کوزهگر | |||||
وانگه به روز حشر به پیش جهانیان | واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر | |||||
نیک و بدی که کرد درآید به گرد او | وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر | |||||
راه صراط تیزتر از تیغ پیش او | دوزخ به زیر او در و او میرود ز بر | |||||
او در میان خوف و رجا میطپد ز بیم | تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر | |||||
جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم | چون در چنین مقام سخن نیست معتبر | |||||
درمان آدمی به حقیقت فنای اوست | تا لذتی بیابد و عمری برد به سر | |||||
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین | ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر | |||||
در زیر خاک با دل پر خون چگونهاید | تا کی کنید در شکم خاک خون زبر | |||||
آخر نگه کنید که بعد از هزار سال | زیر قدم چگونه بماندید پی سپر | |||||
آگاه میشدید چو موری همیگذشت | چون شد که گشت چشم شما مور را ممر | |||||
زین پیش بودهاید جگر گوشهی جهان | اکنون چه شد که آب ندارید در جگر | |||||
زین پیش در شما اثری کرد هر سخن | پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر | |||||
زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید | امروز جمله گرد و غبارید سر به سر | |||||
شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان | در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر | |||||
آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت | اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر | |||||
آن کو ز عز و ناز نمیکرد چشم باز | افتاده چشم خانهی زیبای او به در | |||||
چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ | خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر | |||||
یارب ز هیبت تو و اندیشهی مدام | هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر | |||||
از بیم قهر تو دل عطار خسته شد | از روی لطف در من دلخسته کن نظر | |||||
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار | ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر | |||||
هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت | یارب به فضل پردهی او پیش کس مدر |