عطار (قصاید)/ای همنفسان تا اجل آمد به سر من
ظاهر
ای همنفسان تا اجل آمد به سر من | از پای درافتادم و خون شد جگر من | |||||
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز | نه هست امیدم که کس آید به بر من | |||||
آخر به سر خاک من آیید زمانی | وز خاک بپرسید نشان و خبر من | |||||
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند | چه سود که یک ذره نیابند اثر من | |||||
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ | جز من که بداند که چه آمد به سر من | |||||
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند | رستند کنون از من و از دردسر من | |||||
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید | تا روز شمار این همه غم در شمر من | |||||
من دست تهی با دل پر درد برفتم | بردند به تاراج همه سیم و زر من | |||||
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم | نه شام پدید است کنون نه سحر من | |||||
از خواب و خور خیش چه گویم که نمانده است | جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من | |||||
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم | چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من | |||||
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز | بر بندد اجل نیز شما را کمر من | |||||
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد | جانم شد و بیفایده آمد حذر من | |||||
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت | تا روز قیامت که در آید ز در من | |||||
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت | بیمرکب و بیزاد دریغا سفر من | |||||
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش | دم مینتوان زد ز ره پرخطر من | |||||
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف | امروز فرو ریخت همه بال و پر من | |||||
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته | تابوت شد امروز مقام و مقر من | |||||
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک | این است کنون زیر زمین خشک و تر من | |||||
من زیر لحد خفته و می باز نه استد | باران دریغا همه شب از زبر من | |||||
بر باد هوا نوحهی من میکند آغاز | هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من | |||||
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید | ماتمزده باید که بود نوحه گر من | |||||
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند | پر گل شود از اشک همه رهگذر من | |||||
دردا و دریغا که درین درد ندارند | یک ذره خبر از من و از خیر و شر من | |||||
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود | امروز دریغ است همه ماحضر من | |||||
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد | آن دیدهی بینا و دل راه بر من | |||||
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند | در پرده شد آواز خوش پردهدر من | |||||
دردا و دریغا که چو در شست فتادم | از درج صدف ریخته شد سی گهر من | |||||
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد | همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من | |||||
دردا و دریغا که مرا خار نهادند | تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من | |||||
دردا و دریغا که به یک باد جهانسوز | در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من | |||||
دردا و دریغا که ستردند به یک بار | از دفتر عمر آیت عقل و بصر من | |||||
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام | بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من | |||||
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق | تا کی نگرد در دل من دادگر من | |||||
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند | حقا که نیاید دو جهان در نظر من |