عطار (قصاید)/ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
ظاهر
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا | پرواز کن به ذروهی ایوان کبریا | |||||
بر دل در دو کون فروبند از گمان | گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا | |||||
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب | کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا | |||||
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار | گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها | |||||
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک | بنگر که با تو چند بگفتند انبیا | |||||
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش | در ششدر غرور دغل بازی و دغا | |||||
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد | تو در محل نیستی و معرض فنا | |||||
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی | وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا | |||||
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار | و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا | |||||
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش | با تو همان کند دگری کی دهی رضا | |||||
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز | تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها | |||||
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر | تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا | |||||
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد | تو همچنین نشسته چنین کی بود روا | |||||
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند | نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها | |||||
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی | تا گویدت کسی که فلانی است پارسا | |||||
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین | گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا | |||||
باد غرور از سر تو کی برون شود | تا ندروند از تو سر تو چو گندنا | |||||
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند | مویت همه سپید شد از گرد آسیا | |||||
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن | کامد گه رحیل سوی عالم جزا | |||||
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند | برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا | |||||
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم | خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا | |||||
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری | در ماتم جدایی این هر دو آشنا | |||||
اول میان خون بدهای در رحم اسیر | و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا | |||||
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک | بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا | |||||
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو | گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا | |||||
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ | لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا | |||||
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش | ور ملک کاینات مسلم شود تو را | |||||
در روز واپسین که سرانجام عمر توست | از خشت باشدت کله و از کفن قبا | |||||
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو | در زیر خاک زرد شود همچو کهربا | |||||
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان | گهوارهی تو گور و تو در رنج و در عنا | |||||
دو زنگی عظیم درآید به گور تو | وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا | |||||
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار | ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا | |||||
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر | گویا زبان حال تو با حق که ربنا | |||||
آن شیشهی گلاب که بر خویش میزدی | بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا | |||||
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک | تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا | |||||
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک | بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا | |||||
چون مدتی مدید برین حال بگذرد | جای گذر شود سر خاکت به زیر پا | |||||
خاک تو خاک بیز به غربال میزند | باد هوا همی برد آن خاک بر هوا | |||||
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت | نقدی نیابد از تو کند در دمت رها | |||||
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو | برداشته زبان که دریغا و حسرتا | |||||
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد | نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا | |||||
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر | خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا | |||||
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند | خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا | |||||
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی | کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا | |||||
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش | نه پاسبان ملک بماند نه پادشا | |||||
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش | که مبتلای آز و گه از حرص در بلا | |||||
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای | زین بیش دست میندهد چون کنیم ما | |||||
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت | در ماتخانهی قدر و ششدر قضا | |||||
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر | گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا | |||||
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم | گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا | |||||
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی | گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا | |||||
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر | گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا | |||||
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست | گه مست از جوانی و مستغرق هوا | |||||
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص | نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا | |||||
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو | بر جایگه بداردش آن خار مبتلا | |||||
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه | بر جان خود نهاده که این چون و این چرا | |||||
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت | من جملهی حدیث بگفتم به سر ملا | |||||
یارب به فضل در دل عطار کن نظر | خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا | |||||
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد | آن را که گویدم به دل پاک یک دعا |