عطار (قصاید)/ای روی درکشیده به بازار آمده
ظاهر
ای روی درکشیده به بازار آمده | خلقی بدین طلسم گرفتار آمده | |||||
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است | کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده | |||||
اینجا حلول کفر بود اتحاد هم | کین وحدتی است لیک به تکرار آمده | |||||
یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش | جمله ز نقد علم نمودار آمده | |||||
بحری است غیر ساخته از موجهای خویش | ابری است عین قطره به بازار آمده | |||||
این را مثال هست به عینه یک آفتاب | کز عکس او دو کون پر انوار آمده | |||||
دیدی کلام حق، که علیالحق یک است و بس | پس در نزول، مختلف آثار آمده | |||||
سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین | کانجا جهان است محو جهاندار آمده | |||||
یک عین متفق که جز او ذرهای نبود | چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده | |||||
عکسی ز زیر پردهی وحدت علم زده | در صد هزار پردهی پندار آمده | |||||
برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی | هجده هزار عالم اسرار آمده | |||||
یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ | یک تخم کشته این همه بربار آمده | |||||
در باغ عشق یک احدیت که تافته است | شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده | |||||
بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو | تا صد هزار کار ز یک کار آمده | |||||
از قهر دور مانده و انکار خواسته | وز لطف قرب یافته اقرار آمده | |||||
چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار | صد شور از تو در تو پدیدار آمده | |||||
زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه | روی تو پیش زلف به زنهار آمده | |||||
بر خود جهان فروخته از روی خویشتن | خود را به زیر پرده خریدار آمده | |||||
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت | مطلوب را که دید طلب کار آمده | |||||
این خود چه نقطهای است که عرق طواف اوست | هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده | |||||
آن کیست و از کجاست چنین جلوهگر شده | این چیست و آن چبود در اظهار آمده | |||||
بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث | از کفر و دین هرآینه بیزار آمده | |||||
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار | جمله یکی است لیک به صد بار آمده | |||||
غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست | عین دگر یکی است سزاوار آمده | |||||
این آن قلندر است که در من یزید او | تسبیح در حمایت زنار آمده | |||||
اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر | در چین شده به علم و ز کفار آمده | |||||
دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه | پس چون زنان روی به دیوار آمده | |||||
بر هر که یک نفس شده این راز آشکار | انفاس بر دهانش چو مسمار آمده | |||||
با این ستارههای پر اسرار چون فلک | سرگشتگی نصیبهی عطار آمده |