عطار (قصاید)/ای در غرور نفس به سر برده روزگار
ظاهر
ای در غرور نفس به سر برده روزگار | برخیز و کارکن که کنون است وقت کار | |||||
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای | آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر | |||||
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش | ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار | |||||
پنداشتی که چون نخوری روزهی تو آنست | بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار | |||||
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است | تا روزهی تو روزه بود نزد کردگار | |||||
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل | در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار | |||||
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی | کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار | |||||
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست | از غیبت و دروغ فروبند استوار | |||||
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام | زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار | |||||
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور | چندانت خواب هست که آن نیست در شمار | |||||
دیگر به فکر آینهی دل چنان بکن | کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار | |||||
این است شرط روزه اگر مرد روزهای | گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار | |||||
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد | اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار | |||||
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب | چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار | |||||
تا خوان و نان بسازی از غایت شره | گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار | |||||
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو | ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار | |||||
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام | حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار | |||||
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت | بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار | |||||
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد | تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار | |||||
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل | یارب به حق روزهی مردان روزهدار | |||||
کز هرچه دیدهای تو ز عطار ناپسند | کانرا نبودهای تو به وجهی پسند کار | |||||
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه | وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار | |||||
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است | تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار |