عطار (قصاید)/اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد
ظاهر
اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد | به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا | |||||
خدایگانا امروز در سواد جهان | به قطع تیغ تو را دیدهام ید بیضا | |||||
چو اصل گوهر تیغت ز کوه میخیزد | ازین جهت جهد آتش ز صخره صما | |||||
ز سنگ لاله از آن میدمد که خونین شد | ز بیم خار سر رمح تو دل خارا | |||||
برو در آمده زان است نیم ترک سپهر | که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را | |||||
تویی که در شب تاریک میکند روشن | هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا | |||||
فلک ز لل لا لا از آن طبق پر کرد | که تا نثار کند بر تو لل لا لا | |||||
به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد | ورای این چه توان گفت ماورای ورا | |||||
ز فیض نقطهی نام تو همچو دریایی | محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا | |||||
ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید | هزار کوه به خود درکشد چو کاهربا | |||||
ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی | نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما | |||||
چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد | فروچکید ز هر قطرهای دو صد دریا | |||||
ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک | ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا | |||||
به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است | عجایبی است ز دریای آب استسقا | |||||
ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد | گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا | |||||
چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی | چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا | |||||
به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش | که حشو دشمنم آتش فکند در احشا | |||||
اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی | فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا | |||||
هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش | که جمله بر گهر صدق من بوند گوا | |||||
بدان خدای که در آفتاب معرفتش | به ذرهای نرسد عقل جملهی عقلا | |||||
مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت | منزه است از آن وصف و پاک و بیهمتا | |||||
ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد | ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا | |||||
جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است | نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا | |||||
به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت | ز سوز سینهی آن مور لیلةالظلما | |||||
به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود | ز زخم راندن آن نیش میشنود آوا | |||||
به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل | به هر نفس ز سر عجز میشود شیدا | |||||
به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت | ز اوج دایرهی چرخ و مرکز غبرا | |||||
به صانعی که به یک حلهبافی صنعش | هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا | |||||
به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم | به یک حضور قیامت به یک شهود لقا | |||||
به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون | به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا | |||||
به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم | به سه طلاق به صدق و به سه طریق ملا | |||||
به چار پیک خدای و به چار یار رسول | به چار جوی بهشت و به چار فصل بها | |||||
به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب | به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدی | |||||
به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان | به شش کرامت و شش روز و شش کریم عبا | |||||
به هفت اختر علو به هفت کشور سفل | به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما | |||||
به هشت جملهی عرش و به هشت خفتهی کهف | به هشت معتدل و هشت جنةالماوا | |||||
به نه مه بچه و نه مه سراچهی مهد | به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا | |||||
به ده مبشره و ده مقولهی عالم | به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا | |||||
به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز | که غرقه بود در انوار آیه الکبری | |||||
بدان حضور که لااحصی برآمد ازو | که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا | |||||
بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب | نسیم همنفسی یافت در حریم رضا | |||||
بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق | که سنگ گشت روان از مقابح سفها | |||||
بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق | بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا | |||||
به قلب او که هزاران جناح روحالقدس | چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا | |||||
به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او | به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی | |||||
به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود | به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا | |||||
به صدق صاحب غار و به عدل کسری شرع | به حلم شاهد قرآن به علم شیر خدا | |||||
به دشنه خوردهی آن تشته به خون غرقه | به نوش داروی در زهر کشتهی زهرا | |||||
به خون حمزه و عثمان و مرتضی و عمر | به خون یحیی و سبطین و جملهی شهدا | |||||
به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار | بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا | |||||
به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال | به وجه زرد صهیب و به درد بودردا | |||||
به آه سرد اویس قرن سوی یثرب | به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا | |||||
به شیر مردی خالد به حکم سیفالله | به اهل بیتی سلمان و خلعت منا | |||||
بدان چهلتن در ریگ رفته تشنه جگر | لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما | |||||
به شبروان طواف و به ساکنان حرم | به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا | |||||
به بو حنیفه که کرد آن حدیث و نص قیاس | مثلثی که مربع نشست دین به نوا | |||||
به شافعی که چو اخبار بی قیاسش بود | سخن ز خواجهی دین بی قیاس کرد ادا | |||||
به عین معرفت بایزید و خرقانی | به شوق بی صفت بوسعید و ابن عطا | |||||
بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت | ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا | |||||
به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت | خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا | |||||
بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل | ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا | |||||
به دوسترویی پاکیزگان هفت رواق | به شرمناکی دوشیزگان هفتسرا | |||||
به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است | که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا | |||||
به قاضیی که مر او را نیافت یک معلول | ز حجتش که برو نور روی اوست گوا | |||||
به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر | به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا | |||||
به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر | به سرکشی سپر زرد میکند پیدا | |||||
به آب دست نگاری که رود نیل فلک | ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا | |||||
به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم | که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا | |||||
به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید | متاع خود به منازل سپرد از سیما | |||||
به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش | به روز کز دم صبح است ترک مارافسا | |||||
به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی | به روزنامهی امروز و به هیبت فردا | |||||
به سابقان شریعت به راسخان علوم | به پختگان طریقت به عادلان قضا | |||||
به صائمان نهار و به قایمان در لیل | به ساجدان سحرگه به صابران غدا | |||||
به خاصگان کمال و به محرمان وصال | به عاشقان جمال و به تشنگان فنا | |||||
به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی | میان سجده ز سبحان ربیالاعلی | |||||
به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت | هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا | |||||
به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش | بلا فرو شود آنگه برآید از الا | |||||
به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب | چو عقل کل بنخفتد میانهی اجزا | |||||
به صادقی که اگر در رهش بود گردی | به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا | |||||
به قانعی که همه کون بوریا پنداشت | که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا | |||||
به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار | به نار و نور درافتد میان خوف و رجا | |||||
به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد | به مروه و جبلالرحمه و منا و صفا | |||||
به آب زمزم و آب فرات و آب محیط | به آب کوثر و آب حیات و آب رضا | |||||
به مجمعالعرفات و به محشرالعرصات | به منظرالدرجات و به مخرجالمرعی | |||||
به عز عالم ارواح و عالم اجساد | به فر عالم کبری و عالم صغری | |||||
به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام | به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا | |||||
به خال طرفهی نون و به چشم شاهد صاد | به زلف پر خم یاسین و طرهی طاها | |||||
به قاف والقرآن و به صاد والقران | به علم القرآن و به علم الاسما | |||||
به روز عرفه و روز بدر و روز حنین | به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا | |||||
به عزت شب قدر و شب حساب برات | به حرمت شب آبستن و شب یلدا | |||||
به جانفزایی علم و به دلگشایی جان | به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا | |||||
به بهنشینی عمر و به بهحریفی بخت | به پیر طبعی روح و به دولت برنا | |||||
به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم | به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا | |||||
به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح | به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا | |||||
به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت | به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا | |||||
به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید | به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا | |||||
به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات | به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا | |||||
بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل | که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا | |||||
به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم | فرو برد به دمی صد هزار اژدرها | |||||
به ناوکت که شب تیره است موی شکاف | که روشن است مویی نمیبرد ز سها | |||||
به فیض کف کریمت که بری و بحریش | قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا | |||||
به مجلس تو که جنات عدن را ماند | یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا | |||||
به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند | هزار دل به سرغمزه آرد از یغما | |||||
به مطرب تو که از رشک زخم زخمهی او | چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا | |||||
به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش | ز هشت خلد برآید خروش صدقنا | |||||
بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن | نیابدش دومین در کراسهی شعرا | |||||
به سوز جان من از کید حاسد بد گوی | به صور آه من از دست دشمن رعنا | |||||
که هرچه بر من افتاده افترا کردند | چو افک عایشهی پاک دین خطاست خطا | |||||
خدای هست گواهم که نیست بر یادم | که گفتهام سخن از تو برون ز مدح و ثنا | |||||
اگر تفحص این سر کنی دل خجلم | که همچو دیدهی مور است میشود صحرا | |||||
ز هیبت تو اگرچه چو برگ میلرزم | مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما | |||||
وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است | ز دست یوسف صدیق دیدهی بینا | |||||
اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد | ز خون من نه زخون چو من هزار گدا | |||||
وگر هزار عقوبت به جای من بکنی | مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا | |||||
چه گر تدارک این واقعه نمیدانم | مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا | |||||
چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست | به راندن که برو یا به خواندن که بیا | |||||
وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود | از آنکه حبل متین است و عروة وثقی | |||||
چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک | چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا | |||||
وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم | چو گوی میدومت در رکاب ناپروا | |||||
وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن | چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا | |||||
به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان | چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا | |||||
چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز | وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا | |||||
کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد | به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا | |||||
بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده | ز بندهی تو خود این کرده گیر بر عمدا | |||||
عطارد دوم آمد به مدح تو عطار | عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا | |||||
اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی | دعای جان تو کار است در خلا و ملا | |||||
چو خلق روی زمینت همه دعا گویند | به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا | |||||
ولی بس است که آمین همی کنند به جمع | مقربان سماوی ز حضرت اعلی | |||||
مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی | در آن جهانش بده نیز ملکتی والا | |||||
به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان | که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا |