عطار (قصاید)/اگر به مدت جاوید ذرههای جهان
ظاهر
اگر به مدت جاوید ذرههای جهان | سخنسرای شوندی به صدر هزار زبان | |||||
صفات ذات جهانآفرین دهندی شرح | ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان | |||||
سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد | منزهی که برون است از زمان و مکان | |||||
خدای پاک قدیم ازل که در ره او | به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان | |||||
اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او | به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان | |||||
چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است | که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان | |||||
اگر شود همه عالم ز کافران تاریک | نگیرد آینهی کبریاش گردی از آن | |||||
به جنب او دو جهان قطرهای است از دریا | چه کم شود چه زیادت ز قطرهی باران | |||||
بدان که چشمهی حیوان نیافت اسکندر | تغیری نپذیرفت چشمهی حیوان | |||||
زهی کمال خدایی که صد هزار عقول | ز فهم کردن او ماندهاند سرگردان | |||||
مقدری که هزاران هزار خلق عجب | پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان | |||||
بر آورید ز دودی کبود در شش روز | بکرد چار گهر هفت قبهی گردان | |||||
ز چوب خشک به صنعتگری برون آورد | هزار گونه گل تازه روی در بستان | |||||
هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ | که گشت چهرهی هر برگ چون نگارستان | |||||
ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید | که خرده کاری قدرت همی کند یزدان | |||||
نمود قدرت او دشمن سیهدل را | میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان | |||||
حبیب حضرت خود را کشید بر در غار | ز پردهای که تند عنکبوت شادروان | |||||
ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت | هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان | |||||
به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد | شراب مختلف الوان شفای هر انسان | |||||
هزار نافه مشکین نمود در یکدم | ز خون سوختهی آهوان ترکستان | |||||
به زیر پرده سیه جامهی خلیفه نشاند | که هست مدرک اشکال و مبصر الوان | |||||
ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع | که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان | |||||
به دست قدرت خود نافهی مشام گشاد | که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان | |||||
ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید | فراخت تیغ زبان در میان درج دهان | |||||
حواس را شفعی داد سوی محسوسات | وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان | |||||
که تا به واسطهی حس ز اهل معنی گشت | به قدر مرتبهی خویش جان معنی دان | |||||
هزار سال اگر فکر میکنی در حس | حقیقتش نشناسی به حجت و برهان | |||||
به عقل ریزهی خود چون به کنه حس نرسی | به کنه جان نتوانی رسید پس آسان | |||||
چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس | مکن به کنه خداوند دعوی عرفان | |||||
اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل | به وجه راست تفکر کنی هزار قران | |||||
به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی | برآیی از دل و جان و فروشوی حیران | |||||
چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن | ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان | |||||
هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد | که وادیی است که آن را پدید نیست کران | |||||
چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت | که هست نه فلکش حلقهی در ایوان | |||||
بدان که عقل تو یک قطره است و قطرهی آب | چگونه فهم کند کنه بحر بیپایان | |||||
بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد | میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان | |||||
برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی | که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان | |||||
ببین که چند هزاران فرشتهاند مدام | بمانده بر درش انگشت عجز به دندان | |||||
فرشتگان چو به کنه خدای مینرسند | سرشتگان گل و آب کی رسند بدان | |||||
کمال عزت او بین و دم مزن زنهار | که خامشی است درین درد جمله را درمان | |||||
مکن قیاس و بیندیش و هوشدار و بدانک | عظیم بار خدایی است خالق کیهان | |||||
مهیمنا صمدا خاتمالنبیین گفت | که هست دنیا بر اهل دین من زندان | |||||
کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت | مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان | |||||
از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل | که هر که جست ز زندان برست جاویدان | |||||
مرا چو در بن زندان نکو نداشتهاند | به بوستان بهشتم به خوشدلی برسان | |||||
از آن شراب که در جام مخلصان ریزی | به جان پاک محمد که قطرهای بچشان | |||||
تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه | فرو مبند در خلد کامدم مهمان | |||||
ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست | به آب مغفرتت آتش دلم بنشان | |||||
بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم | که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن | |||||
امید بنده وفا کن به حق احسانت | که کس نماند که نومید ماند از آن احسان | |||||
چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است | که این سبکدل بیچاره رایگانست گران | |||||
اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد | به قهر کردن ما جمله حکم توست روان | |||||
زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش | چون نیست ملک تو را از گناه خلق زیان | |||||
منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز | چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان | |||||
چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت | برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان | |||||
دلی ز دست در افتاده در هزار هوس | اسیر مانده در تختهبند صد خذلان | |||||
لباس کرده کبود از سفید کاری خویش | سیاه کرده سفیدی او همه دیوان | |||||
مذبذبی شده اندر میان خلق مدام | نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان | |||||
مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار | به زیر پرده ستاریش بدار نهان |