عطار (قصاید)/آنچه در قعر جان همییابم
ظاهر
آنچه در قعر جان همییابم | مغز هر دو جهان همییابم | |||||
وانچه بر رست از زمین دلم | فوق هفت آسمان همییابم | |||||
در رهی اوفتادهام که درو | نه یقین نه گمان همییابم | |||||
روز پنجه هزار سال آنجا | همچو باد وزان همییابم | |||||
غرق دریا چنان شدم که در آن | نه سر و نه کران همییابم | |||||
گم شدم گم شدم نمیدانم | که منم آنچه آن همییابم | |||||
خاک بر فرق من اگر از خویش | سر مویی نشان همییابم | |||||
گاه گاهی چو با خودم آرند | جای خود لامکان همییابم | |||||
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت | من ز حق رایگان همییابم | |||||
هر دم از آفتاب حضرت حق | جای صد مژدگان همییابم | |||||
گوییا ای نیم من آنکه بدم | خار را ضیمران همییابم | |||||
آنکه پهلو نسود با موری | این دمش پهلوان همییابم | |||||
گر تو گویی که من نیم خود را | با تو هم داستان همییابم | |||||
جان من زان چنین توانا شد | که تنی ناتوان همییابم | |||||
ز غم حق که هر دم افزون باد | دل و جان شادمان همییابم | |||||
چون نیم در سبب چرا گویم | شادی از زعفران همییابم | |||||
گاه خود را چو مور میبینم | گاه پیل دمان همییابم | |||||
گاه سر را به نور دیدهی سر | برتر از هفت خان همییابم | |||||
پای جان بر ثری همیبینم | فرق بر فرقدان همییابم | |||||
چون پری گوشهای گرفتن از آنک | مردم از دیدگان همییابم | |||||
من بمردم از آن نگوید کس | کاثری از فلان همییابم | |||||
تا گل دل ز خاوران بشکفت | همه دل بوستان همی یابم | |||||
طرفه خاری که عشق خود گل اوست | در ره خاوران همییابم | |||||
عرش بالا درخت خوشهی عشق | خار را گلستان همییابم | |||||
از دم بوسعید میدانم | دولتی کین زمان همییابم | |||||
از مددهای او به هر نفسی | دولتی ناگهان همییابم | |||||
دل خود را ز نور سینهی او | گنج این خاکدان همییابم | |||||
تا که بیخویش گشتهام من ازو | خویش صاحب قران همییابم | |||||
بر تن خویش جزو جزوم را | همچو صد دیدهبان همییابم | |||||
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ | پای خود در میان همییابم | |||||
هر کجا در دو کون دایرهای است | نقطهی جمله جان همییابم | |||||
سر مویی که پی به جان دارد | قید شیر ژیان همییابم | |||||
چون ز یک قالبند جملهی خلق | همه یک خاندان همییابم | |||||
از ازل تا ابد هرآنچه برفت | جمله یک داستان همییابم | |||||
جملهی کاینات زندگی است | من نه تنها چنان همییابم | |||||
همه یک رنگ و او ندارد رنگ | این به عین عیان همییابم | |||||
هر وجودی که آشکارا گشت | خود به کنجی نهان همییابم | |||||
رخش دل را که جان سوار بر اوست | عقل بر گستوان همییابم | |||||
مرغ جان را که علم دانهی اوست | از دو کون آشیان همییابم | |||||
عقل را آستین به خون در غرق | سر برین آستان همییابم | |||||
پنج حس را میان هشت بهشت | چار جوی روان همییابم | |||||
نفس خاکی روح بستهی اوست | دام دارالهوان همییابم | |||||
گردش چرخ را شبان روزی | دایهی انس و جان همییابم | |||||
آن جهان مغز این جهان است همه | وین جهان استخوان همییابم | |||||
هر سبک روح را که اخلاصی است | قیمت او گران همییابم | |||||
هر صناعت که خلق میورزند | دانهی دام نان همییابم | |||||
اهل بازار را ز غایت حرص | پیر بازارگان همییابم | |||||
خلق را در امور دنیاوی | زیرک و خرده دان همییابم | |||||
رفت نسل کیان کنون بنگر | تا کیان را کیان همییابم | |||||
بر سر یوسفان کنعانی | دو سه گرگی شبان همییابم | |||||
بر سر هر خری که گاو سر است | رایت کاویان همی یابم | |||||
زندگان مردگان بیخبرند | مردگان زندگان همییابم | |||||
جمله ذرههای تحت زمین | تاج نوشیروان همییابم | |||||
چرخ را همچو گوی سرگردان | در خم صولجان همییابم | |||||
روز و شب را که خصم یکدگرند | روم و هندوستان همییابم | |||||
خلق را در میان جنگ دو خصم | در خروش و فغان همییابم | |||||
از جهان جهنده هیچ مگوی | که جهان را جهان همییابم | |||||
اندرین باغ کفر و ایمان را | چون بهار و خزان همییابم | |||||
صد هزاران هزار بوقلمون | زیر نه پرنیان همییابم | |||||
نقش بندان آفرینش را | جان و دل خان و مان همییابم | |||||
ژندهپوشان لاابالی را | شاه خسرو نشان همییابم | |||||
توسنان را به زجر داغ ادب | برنهاده بران همییابم | |||||
پیش چشم کسی که راه ندید | مژه همچون سنان همییابم | |||||
هر که دل همچو تیر دارد راست | پشت او چون کمان همییابم | |||||
خلق همچو زرند و دنیی را | محک امتحان همییابم | |||||
بود و نابود ما که پنداری است | حکمت جاودان همییابم | |||||
ذرههای جهان به عرش خدای | پایه نردبان همییابم | |||||
گفتی آن آب را که عرش بر اوست | اشک کروبیان همییابم | |||||
رخش فکرت که رستم جان راست | با فلک هم عنان همییابم | |||||
قصه خود چگویمت که دو کون | قصه باستان همییابم | |||||
هر کجا ذرهای است در دو جهان | زیر بار گران همییابم | |||||
چیست آن بار عشق حضرت اوست | راستی جای آن همییابم | |||||
زیر عرشش دو کون پر عاشق | اوفتاده ستان همییابم | |||||
شمع جان های عاشقانش را | نور بخش جنان همییابم | |||||
دل ذرات هر دو عالم را | عشق یک دلستان همییابم | |||||
در کمالش دو کون را دایم | باز مانده دهان همییابم | |||||
در رسنهای منجنیق شناخت | عقل یک ریسمان همییابم | |||||
طوطی روح در رهش چو مگس | دست بر سر زنان همییابم | |||||
شیر مردان مرد را اینجا | در پس دوکدان همییابم | |||||
جملهی خلق را درین دریا | چون نم ناودان همییابم | |||||
کوه را تا به کاه بر در او | کمری بر میان همییابم | |||||
بر درش سر بریده همچو قلم | عقل بر سر دوان همییابم | |||||
راه او از نثار دانهی جان | چون ره کهکشان همییابم | |||||
بر گواهی او دو عالم را | یک دل و یک زبان همییابم | |||||
آسمان و زمین و مطبخ او | آن کفی وین دخان همییابم | |||||
خوان کشیده است دایم و هر دم | صد جهان میهمان همییابم | |||||
خوانده و راندهای چو درماندند | کرمش میزبان همییابم | |||||
بر سر هر چه در وجود آورد | حفظ او پاسبان همییابم | |||||
بر همه کاینات تا موری | لطف او مهربان همییابم | |||||
بر سر هر که سر نباخت درو | قهر او قهرمان همییابم | |||||
در عطاهای دست حضرت او | صد جهان بحر و کان همییابم | |||||
بر سر نیستان هست نمای | دست او درفشان همییابم | |||||
زرد رویان درگه او را | روی چون ارغوان همییابم | |||||
در تماشای او که اوست همه | دو جهان کامران همییابم | |||||
هر که سودی طلب کند به از او | همه کارش زیان همییابم | |||||
گر چه توفیق کرد تکلیفش | هم دم همکنان همییابم | |||||
ملک و جن و انس را که بوند | ره بر کاروان همییابم | |||||
رهبر و راه و راهرو همه اوست | من بدین صد بیان همییابم | |||||
غیر چون نیست حکم بر که نهند | حکم او خود روان همییابم | |||||
آفتابی است حضرتش که دو کون | پیش او سایهبان همییابم | |||||
این جهان و آن جهان هر دو یکی است | اثر غیب دان همییابم | |||||
معطی جان که خاک درگه اوست | نور عقل و روان همی یابم | |||||
جان در اوصاف او همیجوشد | تا قلم در بنان همییابم | |||||
شعر عطار را که نور دل است | زیور شعریان همییابم | |||||
خالقا عفو کن بپوش و مپرس | وایمنم کن که امان همییابم |