عطار (سیمرغ در پیشگاه سیمرغ)/گفت چون در آتش افروخته
ظاهر
گفت چون در آتش افروخته | گشت آن حلاج کلی سوخته | |||||
عاشقی آمد مگر چوبی بدست | بر سر آن طشت خاکستر نشست | |||||
پس زفان بگشاد هم چون آتشی | باز میشورید خاکستر خوشی | |||||
وانگهی میگفت برگویید راست | کانک خوش میزد انا الحق او کجاست | |||||
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه | وانچ دانستی و میدیدی همه | |||||
آن همه جز اول افسانه نیست | محو شو چون جایت این ویرانه نیست | |||||
اصل باید، اصل مستغنی و پاک | گر بود فرع و اگر نبود چه باک | |||||
هست خورشید حقیقی بر دوام | گونه ذرهمان نه سایه والسلام | |||||
چون برآمد صد هزاران قرن بیش | قرنهای بی زمان نه پس نه پیش | |||||
بعد از آن مرغان فانی را بناز | بیفنای کل به خود دادند باز | |||||
چون همه خویش با خویش آمدند | در بقا بعد از فنا پیش آمدند | |||||
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن | زان فنا و زان بقا کس را سخن | |||||
هم چنان کو دور دورست از نظر | شرح این دورست از شرح و خبر | |||||
لیکن از راه مثال اصحابنا | شرح جستند از بقا بعد الفنا | |||||
آن کجا اینجا توان پرداختن | نو کتابی باید آن را ساختن | |||||
زانک اسرار البقا بعد الفنا | آن شناسد کو بود آنرا سزا | |||||
تا تو هستی در وجود و در عدم | کی توانی زد درین منزل قدم | |||||
چون نه این ماند نه آن در ره ترا | خواب چون میآید ای ابله ترا | |||||
در نگر تا اول و آخر چه بود | گر به آخر دانی این آخر چه سود | |||||
نطفهی پرورده در صد عز و ناز | تا شده هم عاقل و هم کار ساز | |||||
کرده او را واقف اسرار خویش | داده او را معرفت در کار خویش | |||||
بعد از آنش محو کرده محو کل | زان همه عزت درافکنده بذل | |||||
باز گردانیده او را خاک راه | باز کرده فانی او را چندگاه | |||||
پس میان این فنا صد گونه راز | گفته بی او، لیک با او گفته باز | |||||
بعد از آن او را بقایی داده کل | عین عزت کرده بر وی عین ذل | |||||
تو چه دانی تا چه داری پیش تو | با خود آی آخر فرواندیش تو | |||||
تا نگردد جان تو مردود شاه | کی شوی مقبول شاه آن جایگاه | |||||
تا نیابی در فنا کم کاستی | در بقا هرگز نبینی راستی | |||||
اول اندازد بخواری در رهت | باز برگیرد به عزت ناگهت | |||||
نیست شو تا هستیت از پی رسد | تا تو هستی، هست در تو کی رسد | |||||
تا نگردی محو خواری فنا | کی رسد اثبات از عز بقا |