عطار (سیمرغ در پیشگاه سیمرغ)/پادشاهی بود عالم زان او
ظاهر
پادشاهی بود عالم زان او | هفت کشور جمله در فرمان او | |||||
بود در فرماندهی اسکندری | قاف تا قاف جهانش لشگری | |||||
جاه او دو رخ نهاده ماه را | مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را | |||||
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر | در بزرگی خرده دان و خرده گیر | |||||
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر | حسن عالم وقف رویش سر به سر | |||||
کسی به زیبایی او هرگز ندید | هیچ زیبا نیز چندان عز ندید | |||||
از نکو رویی که بود آن دلفروز | هیچ نتوانست بیرون شد به روز | |||||
گر به روز آن ماه پیداآمدی | صد قیامت آشکارا آمدی | |||||
برنخیزد در جهان خرمی | تا ابد محبوبتر زو آدمی | |||||
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب | طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب | |||||
سایه بان آفتابش مشک بود | آب حیوان بی لبش لب خشک بود | |||||
در میان آفتاب دلستانش | بود هم چون ذرهی شکل دهانش | |||||
ذرهی او فتنهی مردم شده | در درونش صد ستاره گم شده | |||||
چون ستاره ره نماید در جهان | سی درون ذرهای چون شد نهان | |||||
زلف او بر پشتی او سرفراز | در سرافرازی به پشت افتاده باز | |||||
هر شکن در طرهی آن سیم تن | صد جهان جان را به یک دم صد شکن | |||||
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت | در سر هر موی صد اعجوبه داشت | |||||
بود بر شکل کمانش ابرویی | خود کجا بد آن کمان را بازویی | |||||
نرگس افسون گرش در دلبری | کرده از هر مژهای صد ساحری | |||||
لعل او سرچشمهی آب حیات | چون شکر شیرین و سرسبز از نبات | |||||
خط سبزش سرخ رویی جمال | طوطی سرچشمهی حد کمال | |||||
گفتن از دندان او بیخرد گیست | کان گهر از عزت خود برد گیست | |||||
مشک خالش نقطهی جیم جمال | ماضی و مستقبل از وی کرده حال | |||||
شرح زیبایی آن زیبا پسر | از وجود او نمیآمد به سر | |||||
شاه از و القصه مست مست شد | و ز بلای عشق او از دست شد | |||||
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود | چون هلالی از غم آن بدر بود | |||||
شد چنان مستغرق عشق پسر | کز وجود خود نمیآمد بدر | |||||
گر نبودی لحظهای در پیش او | جوی خون راندی دل بی خویش او | |||||
نه قرارش بود بی او یک نفس | نه زمانی صبر بودش زین هوس | |||||
روز و شب بی او نیاسودی دمی | مونس او بودش به روز و شب همی | |||||
تا شبش بنشاندی روز دراز | راز میگفتی بدان مه چهره باز | |||||
چون شب تاریک گشتی آشکار | شاه را نه خواب بودی نه قرار | |||||
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه | شاه میکردی به روی او نگاه | |||||
در فروغ و نور شمع دلستان | جملهی شب خفته میبودی ستان | |||||
شه در آن مه روی مینگریستی | هر شبی صد گونه خون بگریستی | |||||
گاه گل بر روی او افشاندی | گاه گرد از موی او افشاندی | |||||
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ | بر رخ او اشک راندی بیدریغ | |||||
گاه با آن ماه جشنی ساختی | گاه بر رویش قدح پرداختی | |||||
یک نفس از پیش خود نگذاشتش | تا که بودی لازم خود داشتش | |||||
کی توانست آن پسر دایم نشست | لیک بود از بیم خسرو پای بست | |||||
گر برفتی یک دم از پیرامنش | شه ز غیرت سرفکندی از تنش | |||||
خواستی هم مادر او هم پدر | تا دمی بینند روی آن پسر | |||||
لیکشان زهره نبود از بیم شاه | تا برین قصه برآمد دیرگاه | |||||
بود در همسایگی شهریار | دختری خورشید رخ همچون نگار | |||||
آن پسر شد عاشق دیدار او | همچو آتش گرم شد در کار او | |||||
کی شبی با او نشستی سازکرد | مجلسی چون روی خویش آغازکرد | |||||
از نهان بیشاه با او درنشست | بود آن شب از قضا آن شاه مست | |||||
نیم شب چون نیم مستی پادشاه | دشنهای در کف، بجست از خوابگاه | |||||
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت | عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت | |||||
دختری با آن پسر بنشسته دید | هر دو را در هم دلی پیوسته دید | |||||
چون بدید آن حال شاه نامور | آتش غیرت فتادش در جگر | |||||
مست و عشق و آنگهی سلطان سری | چون بود معشوق او با دیگری | |||||
شاه با خود گفت بر چون من شهی | چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی | |||||
آنچ من کردم بجای تو بسی | هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی | |||||
در مکافات من آخر این کنی | رو بکن، الحق که شیرین میکنی | |||||
هم کلید گنجها در دست تو | هم سر افرازان عالم پست تو | |||||
هم مرا هم راز و هم همدم مدام | هم مرا هم درد و هم محرم مدام | |||||
در نشینی با گدایی در نهان | از تو پردازم همین ساعت مکان | |||||
این بگفت و امر کرد آن شهریار | تا ببستند آن پسر را استوار | |||||
سیم خام او میان خاک راه | کرد همچون نیل خام از چوب شاه | |||||
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند | در میان صفهی بارش زدند | |||||
گفت اول پوست از وی درکشید | سرنگون آنگه به دارش برکشید | |||||
تا کسی کو گشت اهل پادشاه | تا هم آخر او به کس نکند نگاه | |||||
در ربودند آن پسر را زار و خوار | تا در آویزند سر مستش ز دار | |||||
شد وزیر آگاه از حال پسر | خاک بر سر گفت ای جان پدر | |||||
این چه خذلان بود کامد در رهت | چه قضا بود این که دشمن شد شهت | |||||
بود آنجا دو غلام پادشاه | عزم کرده تا کنند او را تباه | |||||
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ | هر یکی را داد دری شب چراغ | |||||
گفت امشب هست مست این پادشاه | وین پسر را نیست چندینی گناه | |||||
چون شود هشیار شاه نامدار | هم پشیمان گردد وهم بیقرار | |||||
هرک او را کشته باشد بیشکی | شاه از صد زنده نگذارد یکی | |||||
آن غلامان جمله گفتند این نفس | گر بیاید شه نبیند هیچ کس | |||||
درزمان از ما بریزد جوی خون | پس کند بردار ما را سرنگون | |||||
خونیی آورد از زندان وزیر | بازکردش پوست از تن همچوسیر | |||||
سرنگوسارش زدار آونگ کرد | خاک از خونش گل گل رنگ کرد | |||||
وآن پسر را کرد درپرده نهان | تا چه زاید از پس پرده جهان | |||||
شاه چون هشیار شد روزی دگر | همچنان میسوخت از خشمش جگر | |||||
آن غلامانرا بخواند آن پادشا | گفت با آن سگ چه کردید از جفا | |||||
جمله گفتندش که کردیم استوار | درمیان صفه بارش بدار | |||||
پوستش کردیم سرتاسر برون | بر سردارست اکنون سرنگون | |||||
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام | شاد گشت از پاسخ آن دو غلام | |||||
هر یکی را داد فاخر خلعتی | یافت هریک منصبی ورفعتی | |||||
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه | خوار بگذارید بردارش تباه | |||||
تا زکار این پلید نابکار | عبرتی گیرند خلق روزگار | |||||
چون شنود این قصه خلق شهر او | جمله را دل درد کرد از بهر او | |||||
درنظاره آمدند آنجا بسی | باز مینشناختندش هر کسی | |||||
گوشتی دیدند خلقان غرق خون | پوست از وی درکشیده سرنگون | |||||
آن که و مه هرک دیدش آن چنان | همچو باران خون گرستی در نهان | |||||
روز تا شب ماتم آن ماه بود | شهر پردرد و دریغ و آه بود | |||||
بعد روزی چند، بی دلدار خویش | شه پشیمان گشت از کردار خویش | |||||
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد | عشق شاه شیردل را مور کرد | |||||
پادشاهی با چنان یوسف وشی | روز و شب بنشسته در خلوت خوشی | |||||
بوده دایم از شراب وصل مست | در خمار وصل چون داند نشست | |||||
عاقبت طاقت نماندش یک نفس | کار او پیوسته زاری بود و بس | |||||
جان او میسوخت از درد فراق | گشت بی صبر و قرار از اشتیاق | |||||
در پشیمانی فروشد پادشاه | دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه | |||||
جامه نیلی کرد و در برخود ببست | در میان خون و خاکستر نشست | |||||
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب | در رمید از چشم خون افشانش خواب | |||||
چون در آمد شب، برون شد شهریار | کرد از اغیار خالی زیر دار | |||||
رفت تنها زیر دار آن پسر | یاد میآورد کار آن پسر | |||||
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش | ازبن هر موی فریاد آمدیش | |||||
بر دل او درد بی اندازه شد | هر زمانش ماتم نو تازه شد | |||||
بر سر آن کشته مینالید زار | خون او در روی میمالید زار | |||||
خویش را در خاک میافکند او | پشت دست از دست برمی کند او | |||||
گر شمار اشک او کردی کسی | بیشتر بودی زصد باران بسی | |||||
جملهی شب بود تنها تا بروز | همچو شمعی در میان اشک و سوز | |||||
چون نسیم صبح گشتی آشکار | با وثاق خویش رفتی شهریار | |||||
درمیان خاک وخاکستر شدی | درمصیبت هر زمان با سرشدی | |||||
چون برآمد چل شبان روزتمام | همچو مویی شد شه عالی مقام | |||||
در فرو بست وبزیر دار او | گشت درتیمار او بیمار او | |||||
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب | تا گشاید درسخن با شاه لب | |||||
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب | آن پسر را دید یک ساعت بخواب | |||||
روی همچون ماه اودراشک غرق | ازقدم در خون نشسته تا بفرق | |||||
شاه گفتش ای لطیف جان فزای | ازچه غرق خون شدی سرتابپای | |||||
گفت در خون ز آشنایی توم | وین چنین از بی وفایی توم | |||||
بازکردی پوست از من بی گناه | این وفاداری بود ای پادشاه | |||||
یار با یارخود آخر این کند | کافرم گر هیچ کافر این کند | |||||
من چه کردم تا تو بردارم کنی | سربری وسرنگوسارم کنی | |||||
روی اکنون میبگردانم ز تو | تا قیامت داد بستانم ز تو | |||||
چون شود دیوان دادارآشکار | داد من بستاند از تو کردگار | |||||
شاه چون بشنود از آن مه این جواب | درزمان درجست دل پر خون زخواب | |||||
شور غالب گشت برجان ودلش | هرزمانی سختتر شدمشکلش | |||||
گشت بس دیوانه وازدست شد | ضعف درپیوست وغم پیوست شد | |||||
خانهی دیوانگی دربازکرد | نوحهی بس زار زار آغاز کرد | |||||
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم | چون شود از تشویر تو جان ودلم | |||||
ای بسی سر گشتهی من آمده | پس بزاری کشتهی من آمده | |||||
همچو من گوهر شکست خود که کرد | اینچ من کردم بدست خود که کرد | |||||
میسزد گر من به خون آغشتهام | تا چرا معشوق خود را کشتهام | |||||
درنگر آخر کجایی ای پسر | خط مکش در آشنایی ای پسر | |||||
تو مکن بد گرچه من بد کردهام | زانک این بد جمله با خود کردهام | |||||
من چنین حیران و غمناک از توم | خاک بر سر بر سر خاک از توام | |||||
از کجا جویم ترا ای جان من | رحمتی کن بر دل حیران من | |||||
گر جفا دیدی تو از من بی وفا | تو وفاداری، مکن با من جفا | |||||
از تنت گر ریختم خون بیخبر | خون جانم چند ریزی ای پسر | |||||
مست بودم کین خطا بر من برفت | خود چه بود این کز قضا بر من برفت | |||||
گر تو پیش از من برفتی ناگهان | بی تو من کی زنده مانم در جهان | |||||
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند | زندگانی یک دو دم بیشم نماند | |||||
جان به لب آورد بی تو شهریار | تا کند در خون بهای تو نثار | |||||
مینترسم من ز مرگ خویشتن | لیک ترسم از جفای خویش من | |||||
گر شود جاوید جانم عذر خواه | هم نیارد خواست عذر این گناه | |||||
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ | وز دلم گم گشتی این درد و دریغ | |||||
خالقا جانم درین حیرت بسوخت | پای تا فرق من از حسرت بسوخت | |||||
من ندارم طاقت و تاب فراق | چند سوزد جان من در اشتیاق | |||||
جان من بستان به فضل ای دادگر | زانک من طاقت نمیدارم دگر | |||||
همچنین میگفت تا خاموش شد | در میان خامشی بیهوش شد | |||||
عاقبت پیک عنایت در رسید | شکر ما بعد شکایت در رسید | |||||
چون ز حد بگذشت درد پادشاه | بود پنهان آن وزیر آن جایگاه | |||||
شد بیاراست آن پسر را در نهان | پس فرستادش بر شاه جهان | |||||
آمد از پرده برون چون مه ز میغ | پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ | |||||
در زمین افتاد پیش شهریار | همچو باران اشک میبارید زار | |||||
چون بدید آن ماه را شاه جهان | میندانم تا چه گویم این زمان | |||||
شاه در خاک و پسر در خون فتاد | کس چه داند کین عجایب چون فتاد | |||||
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست | در چو در قعرست هم ناسفتنیست | |||||
شاه چون یافت از فراق او خلاص | هر دو خوش رفتند در ایوان خاص | |||||
بعد ازین کس واقف اسرار نیست | زانک اینجا موضع اغیار نیست | |||||
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود | کور دید آن حال، گوش کر شنود | |||||
من کیم آنرا که شرح آن دهم | ور دهم آن شرح خط برجان دهم | |||||
نارسیده چون دهم آن شرح من | تن زنم چون ماندهام در طرح من | |||||
گر اجازت باشد از پیشان مرا | زود فرمایند شرح آن مرا | |||||
چون سر یک موی نیست این جایگاه | جز خموشی روی نیست این جایگاه | |||||
نیست ممکن آنک یابد یک زمان | جز خموشی گوهری تیغ زفان | |||||
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست | عاشق خاموشی خویش آمدست | |||||
این زمان باری سخن کردم تمام | کار باید، چند گویم، والسلام |