عطار (درتعصب گوید)/چون عمر پیش اویس آمد به جوش
ظاهر
چون عمر پیش اویس آمد به جوش | گفت افکندم خلافت در فروش | |||||
این خلافت گر خریداری بود | میفروشم گر به دیناری بود | |||||
چون اویس این حرف بشنید از عمر | گفت تو بگذار و فارغ در گذر | |||||
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه | باز برگیرد شود در پیشگاه | |||||
چون خلافت خواست افکندن امیر | آن زمان برخاست از یاران نفیر | |||||
جمله گفتندش مکن ای پیشوا | خلق را سرگشته از بهر خدا | |||||
عهدهی در گردنت صدیق کرد | آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد | |||||
گر تو میپیچی سر از فرمان او | این زمان از تو برنجد جان او | |||||
چون شنید این حجت محکم عمر | کار ازین حجت برو شد سخت تر |