عطار (درتعصب گوید)/چونک آن بدبخت آخر از قضا
ظاهر
| چونک آن بدبخت آخر از قضا | ناگهان آن زخم زد بر مرتضا | |||||
| مرتضی را شربتی کردند راست | مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست | |||||
| شربت او را ده نخست آنگه مرا | زانک او خواهد بدن هم ره مرا | |||||
| شربتش بردند او گفت اینت قهر | حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر | |||||
| مرتضا گفتا به حق کردگار | گر بخوردی شربتم این نابکار | |||||
| من همی ننهادمی بی او به هم | پیش حق در جنت المأوی قدم | |||||
| مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت | مرتضی بی او نمیشد در بهشت | |||||
| بر عدو چون شفقتش چندین بود | با چو صدیقیش هرگز کین بود | |||||
| آنک چندینی غم دشمن خورد | با عتیقش دشمنی چون ظن برد | |||||
| با میان نارد جهان بیکنار | چون علی صدیق را یک دوست دار | |||||
| چند گویی مرتضی مظلوم بود | وز خلافت راندن محروم بود | |||||
| چون علی شیرحق است و تاج سر | ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر | |||||