عطار (درتعصب گوید)/سید عالم بخواست از کردگار
ظاهر
| سید عالم بخواست از کردگار | گفت کار امتم با من گذار | |||||
| تا نیابد اطلاعی هیچ کس | بر گناه امت من یک نفس | |||||
| حق تعالی گفتش ای صدر کبار | گر ببینی آن گناه بیشمار | |||||
| تو نداری تاب آن حیران شوی | شرم داری وز میان پنهان شوی | |||||
| عایشه کو بود هم چون جان ترا | سیر شد زو دل به یک بهتان ترا | |||||
| تو شنیدی بانگ از اهل مجاز | پس بجای خود فرستادیش باز | |||||
| چون بگشتی از گرامیتر کسی | پر گنه هستند در امت بسی | |||||
| تو نداری تاب چندانی گناه | امت خود را رهاکن با اله | |||||
| گر تو میخواهی که کس را در جهان | از گناه امتت نبود نشان | |||||
| من چنان میخواهم ای عالی گهر | کز گنه شان هم ترا نبود خبر | |||||
| تو بنه پای از میان رو با کنار | کار امت روز و شب با من گذار | |||||
| کار امت چون نه کار مصطفاست | کی شود این کار از حکم تو راست | |||||
| میمکن حکم و زفان کوتاه کن | بی تعصب باش و عزم راه کن | |||||
| آنچ ایشان کردهاند آن پیش گیر | در سلامت رو طریق خویش گیر | |||||
| یا قدم در صدق نه صدیقوار | یا نه چون فاروق کن عدل اختیار | |||||
| یا چو عثمن پر حیا و حلم باش | یا چو حیدر بحر جود و علم باش | |||||
| یا مزن دم، پند من بپذیر رو | پای بردار و سرخود گیر رو | |||||
| تو چه مرد صدق و علم حیدری | مرد نفسی هر نفس کافرتری | |||||
| نفس کافر را بکش ممن بباش | چون بکشتی نفس را ایمن بباش | |||||
| در تعصب این فضولی میمکن | از سر خویش این رسولی میمکن | |||||
| نیست در شرعت سخن تنها قبول | چه سخن گویی ز یاران رسول | |||||
| نیست در من این فضولی ای اله | از تعصب دار پیوستم نگاه | |||||
| پاک گردان از تعصب جان من | گو مباش این قصه در دیوان من | |||||