عطار (درتعصب گوید)/زو یکی پرسید کای صاحب قبول
ظاهر
| زو یکی پرسید کای صاحب قبول | تو چه میگویی ز یاران رسول | |||||
| گفت من از حق نمیآیم به سر | کی توانم داد از یاران خبر | |||||
| گرنه در حق جان و دل گم دارمی | یک نفس پروای مردم دارمی | |||||
| آن نه من بودم که در سجده گهی | خار در چشمم شکست اندر رهی | |||||
| بر زمین خونم روان شد از بصر | من ز خون خویش بودم بیخبر | |||||
| آنک او را این چنین دردی بود | کی دل کار زن و مردی بود | |||||
| چون نبودم تا که بودم خودشناس | دیگری را کی شناسم در قیاس | |||||
| تو درین ره نه خدا و نه رسول | دست کوته کن ازین رد و قبول | |||||
| تو کفی خاکی درین ره خاک شو | از تبرا و تولا پاک شو | |||||
| چون کفی خاکی سخن از خاک گوی | جمله را تو پاک دان و پاک گوی | |||||