عطار (درتعصب گوید)/خورد بر یک جایگه روزی بلال
ظاهر
خورد بر یک جایگه روزی بلال | بر تن باریک صد چوب و دوال | |||||
خون روان شد زو ز چوب بیعدد | هم چنان میگفت احد میگفت احد | |||||
گر شود در پای خاری ناگهت | حب و بغض کس نماند در رهت | |||||
آنک او در دست خاری مبتلاست | زو تصرف در چنان قومی خطاست | |||||
چون چنان بودند ایشان تو چنین | چند خواهی بود حیران تو چنین | |||||
از زفافت بت پرستان رستهاند | وز زبان تو صحابه خستهاند | |||||
در فضولی میکنی دیوان سیاه | گوی بردی گر زفان داری نگاه |