عطار (داستان کبک)/هیچ گوهر رانبود آن سروری
ظاهر
هیچ گوهر رانبود آن سروری | کان سلیمان داشت در انگشتری | |||||
زان نگینش بود چندان نام و بانگ | و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ | |||||
چون سلیمان کرد آن گوهر نگین | زیر حکمش شد همه روی زمین | |||||
چون سلیمان ملک خود چندان بدید | جملهی آفاق در فرمان بدید | |||||
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت | هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت | |||||
گفت چون این مملکت وین کار و بار | زین قدر سنگ است دایم پای دار | |||||
من نمیخواهم که در دنیا و دین | بازماند کس به ملکی هم چنین | |||||
پادشاها من به چشم اعتبار | آفت این ملک دیدم آشکار | |||||
هست آن در جنب عقبی مختصر | بعد ازین کس را مده هرگز دگر | |||||
من ندارم با سپاه و ملک کار | میکنم زنبیل بافی اختیار | |||||
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد | آن گهر بودش که بند راه شد | |||||
زان به پانصد سال بعد از انبیا | با بهشت عدن گردد آشنا | |||||
آن گهر چون با سلیمان این کند | کی چو تو سرگشته را تمکین کند | |||||
چون گهر سنگیست چندین کان مکن | جز برای روی جانان جان مکن | |||||
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب | جوهری را باش دایم در طلب |