عطار (حکایت کوف)/کوف آمد پیش چون دیوانهای
ظاهر
| کوف آمد پیش چون دیوانهای | گفت من بگزیدهام ویرانهای | |||||
| عاجزیام در خرابی زاده من | در خرابی میروم بیباده من | |||||
| گرچه معموری بسی خوش یافتم | هم مخالف هم مشوش یافتم | |||||
| هرک در جمعیتی خواهد نشست | در خرابی بایدش رفتن چو مست | |||||
| در خرابی جای میسازم به رنج | زانک باشد در خرابی جای گنج | |||||
| عشق گنجم در خرابی ره نمود | سوی گنجم جز خرابی ره نبود | |||||
| دور بردم از همه کس رنج خویش | بوک یابم بی طلسمی گنج خویش | |||||
| گر فرو رفتی به گنجی پای من | باز رستی این دل خودرای من | |||||
| عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست | زانک عشقش کار هر مردانه نیست | |||||
| من نیم در عشق او مردانهای | عشق گنجم باید و ویرانهای | |||||
| هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست | من گرفتم کامدت گنجی به دست | |||||
| بر سر آن گنج خود را مرده گیر | عمر رفته ره به سر نابرده گیر | |||||
| عشق گنج و عشق زر از کافریست | هرک از زر بت کند او آزریست | |||||
| زر پرستیدن بود از کافری | نیستی آخر ز قوم سامری | |||||
| هر دلی کز عشق زر گیرد خلل | در قیامت صورتش گردد بدل | |||||