عطار (حکایت سیمرغ)/ابتدای کار سیمرغ ای عجب
ظاهر
| ابتدای کار سیمرغ ای عجب | جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب | |||||
| در میان چین فتاد از وی پری | لاجرم پر شورشد هر کشوری | |||||
| هر کسی نقشی از آن پر برگرفت | هرک دید آن نقش کاری درگرفت | |||||
| آن پر اکنون در نگارستان چینست | اطلبو العلم و لو بالصین ازینست | |||||
| گر نگشتی نقش پر او عیان | این همه غوغا نبودی در جهان | |||||
| این همه آثار صنع از فر اوست | جمله انمودار نقش پر اوست | |||||
| چون نه سر پیداست وصفش رانه بن | نیست لایق بیش ازین گفتن سخن | |||||
| هرک اکنون از شما مرد رهید | سر به راه آرید و پا اندرنهید | |||||
| جملهی مرغان شدند آن جایگاه | بیقرار از عزت آن پادشاه | |||||
| شوق او در جان ایشان کار کرد | هر یکی بی صبری بسیار کرد | |||||
| عزم ره کردند و در پیش آمدند | عاشق او دشمن خویش آمدند | |||||
| لیک چون ره بس دراز و دور بود | هرکسی از رفتنش رنجور بود | |||||
| گرچه ره را بود هر یک کار ساز | هر یکی عذری دگر گفتند باز | |||||