عطار (حکایت بوتیمار)/پس درآمد زود بوتیمار پیش
ظاهر
| پس درآمد زود بوتیمار پیش | گفت ای مرغان من و تیمار خویش | |||||
| بر لب دریاست خوشتر جای من | نشنود هرگز کسی آوای من | |||||
| از کم آزاری من هرگز دمی | کس نیازارد ز من در عالمی | |||||
| بر لب دریا نشینم دردمند | دایما اندوهگین و مستمند | |||||
| ز آرزوی آب دل پر خون کنم | چون دریغ آید، نجوشم چون کنم | |||||
| چون نیم من اهل دریا، ای عجب | بر لب دریا به میرم خشک لب | |||||
| گرچه دریا میزند صد گونه جوش | من نیارم کرد از و یک قطره نوش | |||||
| گر ز دریا کم شود یک قطره آب | ز آتش غیرت دلم گردد کباب | |||||
| چون منی را عشق دریا بس بود | در سرم این شیوه سودا بس بود | |||||
| جز غم دریا نخواهم این زمان | تاب سیمرغم نباشد الامان | |||||
| آنک او را قطرهی آبست اصل | کی تواند یافت از سیمرغ وصل | |||||
| هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر | هست دریا پر نهنگ و جانور | |||||
| گاه تلخست آب او را گاه شور | گاه آرامست او را گاه زور | |||||
| منقلب چیزست و ناپاینده هم | گه شونده گاه بازآینده هم | |||||
| بس بزرگان را که کشتی کرد خرد | بس که در گرداب او افتاد و مرد | |||||
| هرک چون غواص ره دارد درو | از غم جان دم نگه دارد درو | |||||
| ور زند در قعر دریا دم کسی | مرده از بن با سرافتد چون خسی | |||||
| از چنین کس کو وفاداری نداشت | هیچکس اومید دلداری نداشت | |||||
| گر تو از دریا نیایی با کنار | غرقه گرداند ترا پایان کار | |||||
| میزند او خود ز شوق دوست جوش | گاه در موج است و گاهی در خروش | |||||
| او چو خود را مینیابد کام دل | تو نیابی هم از و آرام دل | |||||
| هست دریا چشمهای ز کوی او | تو چرا قانع شدی بی روی او | |||||