عطار (حکایت بلبل)/شهریاری دختری چون ماه داشت
ظاهر
| شهریاری دختری چون ماه داشت | عالمی پر عاشق و گمراه داشت | |||||
| فتنه را بیداریی پیوست بود | زانک چشم نیم خوابش مست بود | |||||
| عارض از کافور و زلف از مشک داشت | لعل سیراب از لبش لب خشک داشت | |||||
| گر جمالش ذرهای پیدا شدی | عقل از لایعقلی رسوا شدی | |||||
| گر شکر طعم لبش بشناختی | از خجل بفسردی و بگداختی | |||||
| از قضا میرفت درویشی اسیر | چشم افتادش بر آن ماه منیر | |||||
| گردهای در دست داشت آن بینوا | نان آوان مانده بد بر نانوا | |||||
| چشم او چون بر رخ آن مه فتاد | گرده از دستش شد و در ره فتاد | |||||
| دختر از پیشش چو آتش برگذشت | خوش درو خندید خوش خوش برگذشت | |||||
| آن گدا پس خندهی او چون بدید | خویش را بر خاک غرق خون بدید | |||||
| نیم نان داشت آن گدا و نیم جان | زان دو نیمه پاک شد در یک زمان | |||||
| نه قرارش بود شب نه روز هم | دم نزد از گریه و از سوز هم | |||||
| یاد کردی خندهی آن شهریار | گریه افتادی برو چون ابر زار | |||||
| هفت سال القصه بس آشفته بود | با سگان کوی دختر خفته بود | |||||
| خادمان دختر و خدمت گران | جمله گشتند ای عجب واقف بر آن | |||||
| عزم کردند آن جفا کاران به جمع | تا ببرند آن گدا را سر چو شمع | |||||
| در نهان دختر گدا را خواند و گفت | چون تویی را چون منی کی بود جفت | |||||
| قصد تو دارند، بگریز و برو | بر درم منشین، برخیز و برو | |||||
| آن گدا گفتا که من آن روز دست | شستهام از جان که گشتم از تو مست | |||||
| صد هزاران جان چون من بیقرار | باد بر روی تو هر ساعت نثار | |||||
| چون مرا خواهند کشتن ناصواب | یک سالم را به لطفی ده جواب | |||||
| چون مرا سر میبریدی رایگان | ازچه خندیدی تو در من آن زمان | |||||
| گفت چون میدیدمت ای بیهنر | بر تو میخندیدم آن ای بیخبر | |||||
| بر سر و روی تو خندیدن رواست | لیک در روی تو خندیدن خطاست | |||||
| این بگفت و رفت از پیشش چو دود | هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود | |||||