عطار (حکایت بط)/بط به صد پاکی برون آمد ز آب
ظاهر
بط به صد پاکی برون آمد ز آب | در میان جمع با خیر الثیاب | |||||
گفت در هر دو جهان ندهد خبر | کس ز من یک پاکروتر پاکتر | |||||
کردهام هر لحظه غسلی بر صواب | پس سجاده باز افکنده بر آب | |||||
همچو من بر آب چون استد یکی | نیست باقی در کراماتم شکی | |||||
زاهد مرغان منم با رای پاک | دایمم هم جامه و هم جای پاک | |||||
من نیابم در جهان بیآب سود | زانک زاد و بود من در آن بود | |||||
گرچ در دل عالمی غم داشتم | شستم از دل کاب هم دم داشتم | |||||
آب در جوی منست اینجا مدام | من به خشکی چون توانم یافت کام | |||||
چون مرا با آب افتادست کار | از میان آب چون گیرم کنار | |||||
زنده از آبست دایم هرچهست | این چنین از آب نتوان شست دست | |||||
من ره وادی کجا دانم برید | زانک با سیمرغ نتوانم پرید | |||||
آنک باشد قلهی آبش تمام | کی تواند یافت از سیمرغ کام | |||||
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده | گرد جانت آب چون آتش شده | |||||
در میان آب خوش خوابت ببرد | قطرهی آب آمد و آبت ببرد | |||||
آب هست از بهر هر ناشسته روی | گر تو بس ناشسته رویی آب جوی | |||||
چند باشد همچو آب روشنت | روی هر ناشسته رویی دیدنت |