عطار (حکایت باز)/پادشاهی بود بس عالی گهر
ظاهر
پادشاهی بود بس عالی گهر | گشت عاشق بر غلام سیم بر | |||||
شد چنان عاشق که بیآن بت دمی | نه نشستی و نه آسودی دمی | |||||
از غلامانش برتبت بیش داشت | دایما در پیش چشم خویش داشت | |||||
شاه چون در قصر تیر انداختی | آن غلام از بیم او بگداختی | |||||
زانک از سیبی هدف کردی مدام | پس نهادی سیب بر فرق غلام | |||||
سیب را بشکافتی حالی به تیر | و آن غلام از بیم گشتی چون زریر | |||||
زو مگر پرسید مردی بیخبر | کز چه شد گلگونهی رویت چو زر | |||||
این همه حرمت که پیش شهتر است | شرح ده کین زرد رویت از چه خاست | |||||
گفت بر سر مینهد سیبی مرا | گر رسد از تیرش آسیبی مرا | |||||
گوید انگارم غلامی خود نبود | در سپاهم ناتمامی خود نبود | |||||
ور چنان باشد که آید تیر راست | جمله گویندش ز بخت پادشاست | |||||
من میان این دو غم در پیچ پیچ | بر چهام جان پر خطر، بر هیچ هیچ |